یه کنکوریم که چند ماهه بیرون نرفته
امروز با دوستام قرار گزاشتیم رفتیم اتاق فرار و خیلی خوش گذشت
بعد که اومدم ، مامانم گفت دارم میرم خرازی کنار خونمون میای؟
رفتم باهاش
یه جایی رو به مناسبت شب یلدا زده بودن کنار خونمون کلی چیزای خوشگل با قیمت پایین میفروختن
مامانم دست منو گرفت بردم سمت یه لباس فروشی، یه لباس از قبل برام انتخاب کرده بود
میگفت حتمااا بابد همینی که من میگمو بخری
منم بهم برخورد که با ۱۷ سال سن، هنوزم نظر من نادیده گرفته میشه و مامانم باید واسم تصمیم بگیره
گفتم این پسند من نیست ، گفت یا اینو بخر یا هیچی نخر
بعد من چون عاشق گردنبند و گوشوارم رفتم سمت اونا ، قیمتشون حتی کمتر از اون لباسه بود
مامانم جلوی همه داد زد که ما اصلا نباید میومدیم اینجا
تو اصلا لیاقت نداری
همین امروز کلی پول خرج اتاق فرارت کردیم
و منی که غرورم بین اون همه ادم خورد شد...