گاهی میگم بخودش زنگ بزنم داخلی شرکت بگیرم گاهی میگم به اون همکارش که رفیق صمیمیش میشه زنگ بزنم اخوالشو بپرسم شمارشو بگیرم بعدش میگم نه اینکار ها رو نکنم دردسر میشه گاهی مبگم به پبج رفیقش سربسته بگم بازم مبگم نه رفیقش متاهله ممکنه خانمش شک کنه درست نیست
تنها ادم امن اونجا همون رفیقشه اما نمیدونم چرا رفیقش انقد به من توجه داشت یه جورایی انگار من به عنوان همشهریش براش مهم بودم دوست داشت باهام حرف بزنه از نگاهش هیزی نمیدیدم ولی باز میرسیدم بهش سلام کنم نمیتونستم سر دوراهی موندم باید فراموشش کنم
میدونی من نمیدونم رفیقش بهم نظر داشت یا نداشت نمیتونم اینجور قضاوت کنم
از طرفی میگم چرا باید به فکر کسی باشم که الان اصلا تو مخیله اش من نباشم