یه داستان از بهلول دیوونه (در واقع عاقل؛
برادر بهلول ک حاکم بوده ی ردز ب زنش میگه دیگه نمیخوامت از قصر برو بیرون
زنش میره پیش بهلول با ناراحتی وگریه
بهلول میگه چیشده ؟ زن حاکم ک زن داداش بهلوله
میگه روم سیاه (باخجالت) موقع نز..... ازم با....ی خارج شده حالا میگه برو دیگه نمیخوامت
بهلول میگه نگران نباش
بهلول صبح روز بعد میره میدان شهر و مردم دور خودش جمع میکنه ومیگه فردا میخوام یه خوابی براتون تعریف کنم و همه ناهار مهمون منین حتی حاکم .
حاکم ک میشنوه باخودش بازممیخواد چکار کنه دیوونه ؟!
فرداش ک میرسه تو میدون میگه خوابم اینه ک خواب دیدم اگر گندم بکارین ب جاش خوشه های گندم همه طلا میشن
حاکم میخنده بهش مردمم میخندن
بهلول میگه؛ فقط تو خوابم یه شرط بود باید کسی که تو عمرش با... معده نزده گندمو بکاره همه سکوت میکنن
بهلول میره پیش حاکم درگوشش میگه باید تو اینکارو بکنی حاکم میگه برو دیوونه گمشو مگه میشه کسی پیدا بشه ک با... معده نزده باشه توعمرش
بهلول میگه تو دیوونه ای ن من
ک زنتو ازخونه بیرون انداختی
حاکم سرشو میندازه پایین و خجالتزده و پشیمون میشه از کارش
زنشم برمیگرده .