حالا بیا اتفاقی که واسه ما هم افتاده رو تعریف کنم
خیلی سال پیش هنوز مجرد بودم
بابام ماموریت بود من و مامانمم تنها تو خونه
خواب بودیم دیدیم یکی دستشو گذاشت رو زنگ ایفون
یکبار دوبار سه بار
هرچی میگفتیم کیه کیه کسیم جواب نمیداد
تا خود صبح مث بید لرزیدیم قبلا جلو خونمون ی حالتی مث باغ بو این ترسناک ترش میکرد تا اینکه صبح شد
مامانم در حیاط باز میکنه
میبینه ی زن از پشت درختا میاد بیرون
این زنه همسایمون بوده
نصف شبی با شوهرش دعوا میکنه شوهرش از خونه میندازش بیرون
خواسته مثلا به ما پناه بیاره ولی بی عقل حرف نمیزده ما بفهمبم لااقل خلاصه صبح براش تاکسی گرفتیم رفت خونه باباش
ولی اون شب هیچوقت از یادم نرفت
شما هم هیچوقت شبا درو ب روی کسی باز نکنین هر اشنایی باشه بالاخره گوشی داره قبلش بهتون زنگ میزنه حتما