من مریض بودم سرما خورده بودم ۴ روز بود تو خوته افتاده بودم حتی سرکار نمیرفتم حالم خیلی بد بود
شوهرم رفته بود بالا پشت بوم به انتن ور بره یهو مامانم زنگ زد گفت دارم برات غذا میارم شوهرم اومد پایین فرصت نشد که بگم مامانم تو راه بود و زنگم زده بود رسید و با بابام اومدن س مون بزنن برامونم غذا اورده بودن بعد که ربتن شوهرم باد کرده میگه چرا مامان بابات میتواستن بیان به من نگفتی؟ چرا یهو اومدن؟ چرا شما هر روز تو ک ون همید؟ چرا خونه بابا من نمیای؟ در حالی که من خیلی وقته بهش میگم میخوای برو تنها برو ولی این هر روز سر یه چیزی دعوا درست میکنه.
منم به شوهرم گفتم که کفریم دیگه نباید رو مخم بره هی پیله کرد چند وقت پیشا هم با وساطت مامانم اشتی کردیم زنگ زدم مامانم گفتم کی به من زنگ زدی؟ مگه همون موقعبه من زنگ نزدی چرا این حرف منو باور نمیکنه پس دیگه زنگت زد جوابشو نده این دعوا راه انداحته سر این مامانمم پا شد اومد گفت سر چی دعواتونه گفتم من مریضم به من پیله میکنه بیا خونه بابام یا میگه چرا اطلاع ندادی مامان بابام دارن میان.