2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 26342 بازدید | 1726 پست
「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」#بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم 🌸#پارت_9 ...


#پارت_947



- میگفت بعد نیم ساعت اسفندیاری با یه کُلمن از درمانگاه زد بیرون و رفته سمتِ در... ازش میپرسن کجا میری؟ جواب میده از مرکز اومدن دنبالم... رئیس در جریان هست، اون بیچاره هم اجازه داده.

سرفه کرد و دستمال سفید پارچه‌ای بزرگی که بلقیس براش‌ دوخته رو جلوی دهنش گرفت. حالش بد بود، بدتر از من.

صندلی رو نشون دادم، نشست و باز سرفه کرد.
- من صبح... بازم آب و روغن... قاطی کردم، اومدم اینجا... هر چی در زدم کسی درو باز نکرد، تا اینکه نگهبان گفت ‌که چه اتفاقی افتاده!!

به همین راحتی!

- نمیدونم بهروز، یک آن بهش شک کردم، این روزا تو اخبار هی میگن که نمیدونم دکتر یا پرستار کدوم بیمارستان واکسنایِ آنفولانزا رو برداشتن و تو بازار آزاد چند برابر قیمت فروختن... برا همین زود رفتم سر یخچال.

یه بشکه آب سرد رو سرم خالی کردن. باید دست به دعا بشیم که کسی تو کمپ مریض نشه... اگه مرکز بفهمه این دکتر تازه‌کار دست هَمه‌مون و تو پوست گردو گذاشته و فِلِنگ رو بسته، بهمون چی میگه؟

صددرصد به خاطر این سهل‌انگاری یه توبیخ مَشتی رو شاخمه. توبیخ به درک، بیماری رو چی‌کار کنم؟

جلسه‌ای با پیشنهاد حاجی تشکیل شد و بلقیس و نجمه و احدی رو در جریان گذاشتم. بلقیس من‌و مقصر اومدن اون دکتر دزد به کمپ میدونه، با غیظ نگاه ازم‌ دزدید:
- شما مردا فقط بلدین‌ دردسر درست کنید.

خیلی راحت نظرش رو گفت:
- تقصیر شما بود که لیلا رو از دست دادین و پای این پاپتی رو به درمونگاه باز کردین.

حرف حق تلخ بود.
حاجی از پنجره بیرون رو نگاه کرد تا با چشمای پرسشگر بلقیس و دیگران روبه‌رو نشه:
- بهروز برو با لیلا حرف بزن و راضیش کن برگرده درمونگاه... تو این زمستون با اون بیماری چاره‌ای جز این نداریم.

به نقطه‌ای نامعلوم زل زده بود. دست برد رو ریش‌ بلندش و زیر لب ذکر گفت. ناراحتی و ترس تو چهره‌ی تک‌تک اونا دیده میشه. هر روز تلویزیون از آمار مرگ و میر میگه.

- شاید لااقل بتونیم پیش‌گیری کنیم، صبح رادیو میگفت آنفولانزا رسیده به استان همجوار، من خیلی نگرانم.

حالم بدتر از اونی بود که بتونم با لیلا حرف بزنم:
- بهتره خودتون برید، من الان اصلاً حالم خوب نیست... نه... نه بهتره با هم بریم... این طوری شاید قبول کنه.

همه‌ی کمپ صبحانه خورده و سرِ کاراشون بودن. وارد آشپزخونه شدم، از تمیزی برق میزد، هر چی چشم گردوندم لیلا رو ندیدم.

بلقیس اتاقِ کوچیکی رو نشون داد:
- لیلا بعد تموم شدن کارش میره اونجا استراحت میکنه.



#نویسنده_نجوا

#پارت_947- میگفت بعد نیم ساعت اسفندیاری با یه کُلمن از درمانگاه زد بیرون و رفته سمتِ در... ازش میپرس ...


#پارت_948



خب خداروشکر که تو خوابگاه نیست تا بوی زغال‌سنگ ناراحتش کنه.
حاجی در زد و با بله‌ی لیلا در رو باز کرد.

- یا الله...

ناراحت از کار اسفندیاری، صبحانه نخورده و قطع داروهام، باعث شده دست و پام بلرزه و جایی برای نشستن بخوام‌. چشمام تار میبینه، سربه‌زیر وارد اتاق شدم.

با دیدنِ ما متعجب بلند شد و سلامی کرد.
- سلام، چیزی شده؟

چشماش به دنبال جواب، بین ماها چرخید. نگاهی گنگ و پر‌سوال... نجمه و بلقیس جلوتر رفتن و ما پشت سرشون‌.
احدی مهدیار رو از بغل لیلا گرفت و باهاش مشغول شد.

لیلا مات و مبهوت نگاهمون کرد. اون تو این انباری چطوری سر میکنه؟ دلش نمیگیره؟
نه پنجره‌ای و نه امکاناتی. فقط یه دونه تخت یه نفره‌ی‌ زوار دررفته با دو پتوی مندرس و دیگه هیچی.

شلوار و لباس راحتی پوشیده، پالتو رو از میله‌ی تخت برداشت و پشت به ما تنش کرد... حیا به چیز اصیله که لایق هر بی‌سروپایی نمیشه، مثل یه لباس باید به تنت بیاد.
کارگرای آشپزخانه برامون صندلی آوردن.
با دست و پای یخ‌زده، جسم بی‌جونم رو انداختم روی صندلی. می‌دونم رنگ به رو ندارم.

نجمه کنارش رو تخت نشست و دستِ لیلا رو گرفت تا اونم بشینه.
لیلا نشست، تو صورت همه نگاه کرد به غیر از من... ابروهای به هم پیچیده‌اش، نگران بود.
لباش رو تر کرد و باز پرسید:
- چیزی شده حاجی؟

همه چیز رو براش تعریف کردن.
لب به دندون گزید و نفس‌ گرفتار تو‌ سینه‌اش رو بیرون داد و مثل ما با چشمای درشت شده، گاهی ابروهاش بالا رفته و با تعجب به نجمه نگاه میکنه.

- این‌ از کل ماجرا، حالا نمی‌دونیم باید چیکار کنیم؟ دیگه نمی‌تونیم واکسن بگیریم و آنفولانزا هم که خودت میدونی شوخی بردار نیست، پارسال حدود دو میلیون نفر از جمعیت کشور رو کشت.

آب دهنش و قورت داد و نگاهی نگران و مادرانه به مهدیار بغل احدی انداخت.
گره اخم‌هایش بیشتر شد. احدی وسایل تو یخچال رو نشونش میده و اونم، به بدنش تاب داده و انگشتای کوچیک‌شو به شیشه‌ی یخچال میکشه و میخنده.

حاجی ادامه داد:
- دخترم ما الان اینجاییم تا تو بهمون بگی چیکار کنیم؟

میدونم نگاه خیره‌اش به مهدیار، خبر از نگرانی مادرانه میده.

#نویسنده_نجوا

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید


#پارت_949




معده دردم دیگه قابل‌تحمل نیست.

نگاه از صورتِ ناراحتش گرفته و رو زانوهام خم شده و مشتَمو محکم رو معده‌ام فشار دادم.


- نمیدونم... والا... همون... همون روال عادی مثل آب نمک که باید تو سه وعده همه قرقره کنن و اسپند که هر روز چند بار تو خوابگاه‌ها دود بشه. ولی خوب اینا چند روز جلوی مریضی رو میگیره... اگه خدای نکرده یه نفر اینجا آنفولانزا بگیره کار همه‌مون تمومه.


حاجی نذاشت حرفش تموم بشه:

- خب برا همین امروز اومدیم اینجا تا راضیت کنیم برگردی درمانگاه.


این‌ بار مستقیم تو چشمام نگاه کرد، درد امونمو بریده. دیوار کوتاهتر از دیوار لیلا پیدا نکردم، کنترلم رو‌ از دست دام و با عصبانیت و داد، غریدم:

- اینا همش تقصیر توئه، اگه مثل بچه‌ها قهر نمی‌کردی الان وضعیتمون این نمیشد.


با نگاه مات، چند ثانیه‌ای بهم زل زد.

تعجب واقعی این شکلی بود. اخماش بیشتر تو هم رفت. تقابلی سخت در انتظارم بود.


دندوناشو رو هم فشار داد و چشماشو تنگ‌ کرد:

- واقعاً که شما چه زود همه چی رو فراموش میکنید؟ چه رویی دارید؟ این شما بودین که من‌و پیش همه خوار کردین حالا هم با پررویی من‌و متهم میکنید!


مثل همیشه، برای خودم بُریده و دوخته بودم. حاجی بلند شد و اومد وسط اتاق وایساد، تا میون‌‌داری کنه:

- تو حالت خوب نیست، پاشو برو بیرون بذار من حرف بزنم.


- نه حاجی من برنمیگردم، کسی که من‌و لایق نمی‌دونه لایق درمانگاهشم ندونه... من برنمیگردم.


بلند شدم و قدمی به سمتش رفتم تا جوابش رو بدم که چشمام سیاهی رفت و هیچی نفهمیدم. با سوزشی روی بازوم خواستم چشامو باز کنم. از گرمای دستاش فهمیدم کنارم نشسته، باز چشام بسته موند.


حاجی با تسبیح ذکر میگه.

عینک روی چشمامو برداشت. چشامو باز کردم، سرش پایین بود و عینک تو‌ دستاش. دستشو رو پیشونیش گذاشت و به عینک توی دستش خیره مونده و منم به صورت زیبا و تکیده‌اش... خستگی و نگرانی و ناامیدی، از صورت غمگینش پیداست.


تکون نخوردم، تا یه دل سیر از نزدیک نگاهش کنم، حاجی برگشته بود سمت پنجره‌. لیلا هم زل زده بود به عکسِ تو کمد.


- خداروشکر که به هوش اومدی بهروز، حالت چطوره؟ بهتری؟


با صدایِ حاجی، برگشت.

تو چشماش هیچ حسی دیده نمیشه. عینک رو گذاشت روی میز.

- خودشون بَلدن سِرُم که تموم شد چه جوری درش بیارن، من دیگه برمیگردم پیش پسرم.




#نویسنده_نجوا



#پارت_950




باز همون پالتو و همون دختر زیبا و نحیف و ناراحت، با موهای پریشون اطراف صورتش.

بلند شد که بره، رو پاش هم بیفتم فایده نداره:

- من بابت حرفایی که بهتون زدم معذرت میخوام، حالم خوب نبود.


بی‌توجه به حرفام پالتو رو تنش کرد... حاجی کنارم نشست.


- نیازی به معذرت‌خواهی نیست، شما عادت کردین که از بالا به مردم نگاه کنی، فکر میکنید همه زیر دست شمان.


قدمای بلندی به سمت در برداشت:

- باشه حاجی به خاطر این بدبخت بیچاره‌هایِ مثل خودم، برمیگردم درمانگاه ولی دیگه نمیخوام این آقا رو دور و برِ خودم و پسرم ببینم.


صبر نکرد جوابی بشنوه و زد بیرون... نباید اون حرفا بِینمون رد و بدل میشد.


تو اون یه هفته‌ای که برگشت درمانگاه... هر روز تو خوابگاهها اسپند دود میکردن، لیلا هم بعد تموم شدن کارش برمیگشت تو انباری کنار پسرش. مهدیار حالا شش ماهه شده.


خداروشکر خبری از آنفولانزا نیست. تا تونستم به دستور لیلا نمک و اسپند و چرک خشک‌کن و سِرُم و آمپول سفارش دادم.

نیمی از کشور واکسینه شدن، برای همین دارو به راحتی پیدا میشه.


بعد از یه هفته متاسفانه اولین مورد ابتلا مشاهده شد. یکی از کارگرای آشپزخونه که مسئول بارگیری قطار بود، آنفولانزا گرفته بود. وقتی حاجی سراسیمه خودشو رسوند و موضوع رو گفت، مونده بودیم چیکار کنیم، بریم درمانگاه یا نه؟


بیشتر از همه نگران مهدیار و لیلا بودم.

این مدت خیلی لاغر شده، خیلی از خودش کار میکشه. انگار با کار کردن، میخواد یه چیزایی رو فراموش کنه... درست مثل خودم.


حاجی میگه؛ هر دو اتاق رو با تخت پر کرده و معتقدِ این تعداد روز به روز بیشتر میشه.

همین طور هم شد، ده نفر دیگه هم به این بیماری مبتلا شدند.

جلسه‌ی اضطراری تشکیل داده و از حاجی خواهش کردم لیلا رو هم بیاره. ولی قبول نکرد بیاد اتاقم، برای همین جلسه رو تو نمازخونه برگزار کردیم.


همگی ماسک زدیم، چشماش بخاطر کار زیاد خسته و به گود افتاده، دلم لرزید.

سعی میکنه به طرفم نگاه نکنه.

قرار بر این شد که به خاطر کوچیکی ساختمان درمانگاه، تا اطلاع ثانوی نمازخونه رو تعطیل کنیم و تخت بچینیم تا ببینیم چی پیش میاد.


لیلا میگفت این ویروس جهش یافته است و با واکسن هم کمی ضعیف میشه، ولی برای اونایی که واکسن نزدن صددرصد خطرناکه... همه باید ماسک بزنن و کارگاه هم تعطیل بشه.


پایان جلسه پشت سر من و حاجی میومد.

خم شدم تا پوتین‌هام رو بپوشم... لیلا کنارم اومد و آروم زمزمه کرد:

- میخوام باهاتون تنهایی حرف بزنم.


#نویسنده_نجوا


اینم پارتهای عقب افتاده 😉

واییییی نگووووو 

چه زود تموم شدددد 😫😫بخدا گریههه میکنمممم نویسنده چرا بیشتر نمینویسه 

کاش میفهمیدیم لیلا چی میخاس بهش بگههههه

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

تب داره

تنهاkh | 10 ثانیه پیش

مراحل طلاق

aidabanoo | 36 ثانیه پیش
2791
2779
2792