2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 13011 بازدید | 1249 پست
بدترم میشه

واقعااااتت؟؟؟؟ژ

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

اره ادامشوبخون🥺

اوففففف چقدرررر بد آخه با موهاش چیکار داشتننننن

لطفااااا ینفررررر زود نجاتش بده چون من دیگه طاقتتتت ندارمممممح

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

به به عجب رمانی😍😍😍😍😍

فقط 29 هفته و 6 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

عضو خاموشِ چند ساله ی نی نی سایت...❤️برای سلامتی پسرم یه صلوات مهمونم میکنید؟🙏🌹پسرم دنیام ۲۱تیر پاگذاشت به دنیا😍از اولش عجله داشت زود بیاد آخرم ۸ ماهه دنیا اومد😂♥همیشه میگفتم کی باشه به خط سبز روی کارت واکسنت برسی پسرم.توی دشک کوچولوت گم میشدی😅الان اومدی روی خط نارنجی دورت بگردم تپلی من🧿🪬 امروز ۱۴۰۳/۱/۱۸ برای اولین بار پسرمو میبریم آرایشگاه که خوجل بشه چیزی نمونده ۹ ماهش بشه😍💞امروز۳/۲/۳ آرسام برای اولین بار دست گرفت به مبل و بلندشد.بهت افتخارمیکنم جان من🥰❤️۱۴۰۳/۴/۲۱ پسر تپلی من یکساله شد😍 تیکر تولدبرای ۲ سالگیش رو گذشتم🥹وای خدا بالاخر دوتا دندون خوشگل در اورد😍😂۰۳/۵/    امروز ۱۹ مهر هست‌‌‌‌.پسرم دنیام دوتا دندون دیگه هم بالا در اورد💖.دلش میخواد راه بره ولی هنوز نمیتونه.قراره دو هفته دیگه بریم پیش پدربزرگش انشالله تا اون موقع راه میفته❤️🌿 امروز ۸ آبان پسرم راه میره.همش میخندم و بهش میگم مثل پنگوئن شدی مامان😂دقیقا مثل پنگوئن راه میره‌.خیلی زجر کشیدم بابت شیر و غذاخوردنش‌.آخرم کارمون کشیده شد به دکتر بلع. ولی الان خوبه😘❤️خدایاشکرت


پارت_652#  

نجمه سری تکون داد:

- بسه دیگه، تو هم گیر دادی به این بخت‌برگشته، اینکه دیگه زدن نداره، خدا زَدَتِش.

ول کن نبود:

- نگران موهات نباش، میره کارخونه و تبدیل میشه به بهترین کلاه‌گیس دنیا.

باز کمند بلندم رو برداشت و بو کرد:

- بوی بهترین شامپوها رو میده... بوی عطر گلای بهاری.


رو سرش گذاشت و از کنار گردن، موها رو آویزون کرد. به آینه‌ی تو دستش نگاهی انداخت:

- میره رو سر یه ملکه‌ای، شاهدختی، بازیگری میشینه بالاخره... رو سر از ما بهترون... برا توی ایکبیری، اومد نداشت.

موهامو گذاشت سرجاش و جعبه‌ها رو به زور بغل کرد و بیرون رفت.

نجمه در رو از تو قفل کرد:

- بیا بشین زود کارت رو تموم کنم، الاناس که برگرده و اینجاها رو آب بکشه.

پشتَم رو بهش کردم و با همون لباسا روی صندلی نشستم. مثل یه بچه‌ی رام، مطیع دستورات بودم.

دلم میخواست زمین دهن باز کنه و برم توش. کاش شرم صاعقه‌ای میشد و همون جا بهم میزد و من‌و از رو زمین مَحو و نابودم میکرد.

به اطراف نگاهی انداختم... حمامی نَمور با دیوارهایی لَجن گرفته. همه‌جا مویِ سر دیده میشد،‌ زنایی که به هرزگی و دزدی و حتی قتل، محکوم بودن.

و حالا منِ بیگناه که تنها گناهم عشق بود باید بی‌هیچ جرمی میونِ اینا تا آخر عمر زندگی کنم، زندگی که نه، زنده مانی.

نجمه زیر لب بسم‌الهی گفت و ماشین رو روشن کرد. صدایِ ریش‌تراشِ برقی که بلند شد، چشمام رو بستم. با افتادن هر حلقه مو رو دستم، اشک چشمام هم ریخت.

دردی عجیب تا مغزِ استخونم رفت.

موهایی که رو پاهام و بدنم افتاد، بندِ دلمو پاره کرد. لبام رو به دندون گرفتم. طعم تلخ خون، تو دهنم چرخید. دردی که تو سینه داشتم، بیشتر از زخم لبم بود، خیلی بیشتر.

موهایِ تراشیده شده با اشکِ چشمام یکی شده و صورتم میخاره. دلم نمی‌خواد تا سالها تو آینه، به صورتم نگاه کنم.

اگه ترمه بفهمه، خانومِش به چه فِلاکتی افتاده، اگه من‌و با این قیافه ببینه شاید اصلاً نشناسه!

اگه سعید......

اگر و امّاها و کاشکی‌های زیادی تو سرم بود. اگه اون روز صبح، بدون اجازه‌ی سعید...

پس چرا از عشقی که به سعید داشتم و نتیجه‌اش هم شد این، پشیمون‌ نبودم؟
پارت_653#
الان سعید چیکار میکنه؟
شاید طبق معمول رفته دفتر کارش، یا نه رفته کارگاه... شاید زیرِ درختا سفره پهن کردن و نهار میخورن!
شاید آقابزرگ و سعید و دیگران، فتانه رو بخشیدن و اونم آوردن پیش خودشون.
به هرحال، سعید و بقیه تو هر شرایطی بودن، وضعیتِ همه‌شون از من خیلی بهتر بود.
مادرم، مادری که فکر میکنه من پیش عشقم هستم و زندگیم رو رواله. همه خوش بودن و من ناخوش.
دستی رو شونه‌ام نشست.
- حواست کجاست، خوبه گفتم عجله کن.
سرم رو بالا گرفته و نگاهش کردم. لحظه‌ای کوتاه، حس‌ دلسوزی رو میشد تو نگاهش دید مثل شهاب سنگی، تو آسمان بود و بعدِ ثانیه‌ای محو شد.
- پشو زیرِ یکی از دوشا وایسا.. سر دوش رو بچرخونی آب میاد.
دوش آخر رو انتخاب کردم. لباسا رو سریع از تنم کنده و دوش رو باز کردم.
آب گاهی سردِ سرد میشد و گاهی داغِ داغ... آب دمدمی مزاج.
دستم که به موهایِ تراشیده خورد، دلم  ریش ریش شد... مثل دوش، چشمام باز بارید. تا آخر عمرم هم که گریه کنم، دلم خالی نمیشد و اشک تاوانیِ که چشما باید بابتِ درست ندیدن بپردازن... عاقبت یه عاشق کور...

بخار تو هوا، حالم رو بد کرد و عق زدم.
با معده‌ی خالی، حالم بدتر شد.
صابون چرکی و آب رفته‌ای کنار دیوار بود.
حالم از دیدن قیافه‌اش به‌هم خورد. به زحمت برش داشتم و رو سرم مالیدم. بوی عجیبی میداد، چند باری سرم‌و شستم تا تمیز بشم.
با هزار مصیبت حمام کردم.
از تو چمدون دو تا از لباسام‌ رو برداشتم و باهاشون آبِ بدنم‌ رو گرفتم.
نجمه مشغول قیچی و شونه بود و بهم توجهی نداشت. برگشت سمتم، لباس‌ها رو گرفتم‌ جلویِ بدنم.
با دیدنِ قیافه‌یِ جدیدم، لبخند مصنوعی زد:
- زیاد ناراحت نباش، از این به بعد انقدر موهات‌و کوتاه میکنی که برات عادت میشه... بریم بهت لباس و پتو بدم.
حوله‌ی چرکی رو گرفت سمتم:
- با این بدنت رو خشک کن.
- نه نمیخوام، با همین لباسا خشک میکنم.
نگاهی به چمدون و لباسایِ توش انداخت و گفت:
-دختر مگه اومدی مهمونی؟ اینا اینجا به دردِت نمیخوره.
با پا ضربه‌ی آرومی به چمدون زد:
- همه‌شو بنداز تو اون سبد بزر‌گه، بعدازظهر نگهبانا میبرن پشت سوله‌ها، آتیششون میزنن


پارت_654#  

به لباسا نگاهی انداختم، همه‌شون رو سعید گرفته بود، لباس‌های زیبا و خوش‌رنگ... با چه شوقی و خجالتی اونا رو از تو مغازه‌ها گلچین کرده بود.

- اینا همش یادگاریه، من‌ نمیتونم.

خم‌ شد و لباس‌ها رو یکی‌یکی از چمدون برداشت و انداخت تو سبد:

- من میتونم.

بلوز سنگ‌دوزی یشمی رو از دستش کشیدم:

- خواهش میکنم نجمه خانم، اینا تنها چیزیه که من از عشقم دارم، من بدون اینا می‌میرم.

پوزخندی زد:

- اگه به مُردن بود، سه روزه تو راهی... تو همون قطار بوگندو میمردی... اینا همش حرفه دختر جان... زندگی تلخ و شیرینه، به شیرینیِ یه بستنی.

لباس یشمی قاطی لباس چرکای دیگه، تو سبد رفت:

- بعد تموم شدن بستنی، نمیتونی چوبش رو لیس بزنی، دهنت تلخ میشه... تو و اینایی که امروز اومدین، رسیدین به چوب بستنی زندگیتون.

لباس‌های بیشتری رو انداخت تو سبد:

- اگه بدون عشقت میمیری، چرا داری سعی میکنی خودت رو نجات بدی؟ با اینکه میدونی اینجا آخر دنیاست...

نگاهی به بدنم انداخت:

- کشمیری حق داره برا از دست دادن تو، جلز و ولز کنه... چه جواهری‌ هستی تو دختر جان!!

چادر نماز و سجاده رو هم برداشت و تو دستِش نگه داشت. بِروبِر بهشون‌ نگاه کرد:

- تو واقعاً چیکاره هستی؟ کی هستی؟ از واگن‌ زنایِ بدکاره پیاده میشی درحالیکه تو چمدونت چادرنماز داری!!

اونا رو از سبد برداشتم:

- خواهش میکنم نجمه خانم، اینا رو دیگه بذار باشه، التماست میکنم.

قدمی جلو اومد و آروم لب زد:

- مگه نمیگی نباید کشمیری بفهمه تو زنده‌ای و اینجایی...

با شنیدن اسمش تنم دوباره لرزید:

- خب اگه یکی به گوشِش برسونه که یکی از کارگرا شب و صبح‌ نماز میخونه، اونم اینجا تو این‌ جهنم... کشمیری دلش میخواد بدونه اون کارگر کیه... بله به همین راحتی پیدات میکنه.

راست میگفت. به بدنم اشاره‌ای کرد:

- شانس بیاری که نفهمه‌ لیلا محمد هستی و زنده‌ای، با وَجَناتی که تو داری، دیگه از زیرِ دستِش خلاصی نداری.

محکم‌ چادر رو از دستم‌ کشید و با همه‌یِ وسایلم تو سبد انداخت.
پارت_655#
فقط یه چمدانِ خالی داد دستم...
- اینجا باید قِیدِ خیلی چیزا رو بزنی، خدا خودش هوات رو داره، لازم نکرده به خاطرش خودت رو به خطر بندازی.
من قیدِ همه‌ چی زدن رو خیلی وقتِ پیش شروع کرده بودم.
از اون روزِ لعنتی که دلمو پیش ِچشمایِ سعید تو فرودگاه جا گذاشتم. از اون روزی که با سعید فرار کردم، از اون روزی که بدون هماهنگی باهاش برگشتم.
من خیلی وقته به خاطرِ سعید قیدِ یه زندگیِ آروم رو زده بودم.
سعید فقط بگو، خدا تو رو واسه‌م ساخت یا من‌و به خاطرِ تو ویران کرد.
ویران شدم سعید...
خرابه‌ای غبار گرفته از مهدختت مونده.
کاش می‌فهمیدی به خاطرِت چه زجری میکشم.
خیلی مُعذب بودم. با دستام خودمو پوشونده بودم، نجمه فهمید و برای همین پشتِ‌شُو به من کرد:
- چمدونت لازم میشه، بَرِش‌دار بیا دنبالم.
بی‌خیال شدم، حوله رو برداشتم و پیچیدم دور خودم.
- راستی... بابت اینکه بهت هیولا میگن، ناراحت نباش...
لبخند تلخی رو لبای خشکیده‌ام نشست.
- تنها چیزی که... الان برام کوچکترین...‌ ارزشی نداره، این چیزاست.
با دقت نگاهم کرد.
می‌دونستم سوالات زیادی داره که به وقتش ازم می‌پرسه. چمدونِ خالی رو برداشتم‌ و پشتِ سرش راه افتادم.
یه لحظه، چیزی یادم افتاد و چمدون رو انداختم زمین و برگشتم سمتِ سبد.
حوله رو زدم زیر بغل و تو لباس‌هایِ خودم دنبالِش گشتم.
نجمه داشت بیرون می‌رفت که برگشت و من‌و سر سبدِ لباس‌ها دید...
- پیداش کردم، خانوم... اجازه بدین لااقل اینو نگه دارم.
دست‌شو به در تکیه داد.  
- چی هست حالا؟؟
دستمالِ سفیدی که سعید برای اولین‌بار که همسفر شدیم، تو هواپیما بهم داد و حلما گوشه‌‌شو گلدوزی کرده بود.
حلقه رو هم انداختم تو انگشتم. اونا تنها دارایی من بودن، کاش اجازه میداد تا نگهِشون دارم.
حوله رو محکم دورم پیچیدم. جلو رفتم، چمدون رو برداشتم و دستمال رو نشونِش دادم.
- باشه نگهش‌دار... همین الان بذارش تو چمدونت.


پارت_656#  

پام‌و که تو رخت‌شوی‌خانه گذاشتم، کُلِ بدنم یخ زد. برعکسِ حمام، خیلی سرد بود.

برای همین نجمه چند دست لباسِ گرم و یه دست لباس زیر و سه پتو و کلاه و پالتو و چکمه بهم داد.

اونایی که باید می‌پوشیدم رو زود تَنم کردم، چکمه و پالتو رو هم همینطور.

کلاهِ پشمی یک سره‌ای که کل سر و صورت رو می‌پوشوند بهم داد. دو سوراخ که جای چشم بود، وسطش دیده میشد.

نجمه، چاقوی تیزی از جیب پالتوش بیرون کشید و یه سوراخ دیگه هم برای دهنم‌ گذاشت. کلاه رو سرم کشیدم، کم‌کم گوشام گرم شدن. چشمام به زور دیده میشد.

- خوبه... زیاد بد نیست. بهتر از هیچیه.

نجمه به لباسشویی بزرگی که توش پر از لباس بود و هرازگاهی می چرخید، تکیه زده و من رو نگاه کرد.

کارم که تموم شد جلو اومد و چند تا کشمش از تو جیبِ پالتوش بیرون آورد و تو مشتم ریخت:

- نگران نباش، با اینکه موهات رو زدن، ولی بازم خوشگلی.

غمی به قلبم هجوم آورد، به کفِ دستم و کشمش‌ها نگاهی انداختم و تو دلم گفتم کاش انقدر زشت بودم که کسی نگام نمیکرد‌. کاش تو یه خانواده‌ی فقیر و ناشناس به دنیا میومدم. کاش تو زندگیم فقط کمی آرامش داشتم. شاید به این فلاکت و بدبختی دائمی گرفتار نمی‌شدم.

کاش هیچوقت سعید رو نمی‌دیدم.

- تو چتـه؟ همش تو فکری.

قدمی سمت در خروجی برداشت، چندتا کشمش انداخت دهنش:

- اون بیرون رو بیخیال شو، تا آخر عمرت اینجایی، پس سعی کن خودت رو با شرایط وفق بدی... وگرنه هر لحظه و ساعتِش برات مثل عذاب جهنم دردناک میشه.

به وسایل اضافی که بهم داده بود اشاره کرد:

- اینا رو هم بِچَپون تو چمدون، بیا بریم خوابگاه رو نشونت بدم.

لباس‌های نخ‌نما و چرک مُرده که رو صندلی کهنه گذاشته بودم رو انداختم تو چمدون. یه بلوز پشمی هم اضافی بهم داد که اونم تو چمدون چپوندم و راه افتادیم.

برف میومد... ولی این‌بار دیگه لباسام برای این هوا خوب بود، برفی بی‌امان و بی‌رحم‌.

پا به پایِ نجمه راه میرفتم. یه سر و گردن ازش بلندترم. با لباسایی که تنمه، قیافه‌یِ مسخره‌ای پیدا کردم.

پاهام اصلاً تو چکمه‌ها راحت نیست، چکمه‌های سفت و یخ زده. ولی چاره‌ای ندارم، بهتر از کفشای بود که قبلاً داشتم.
پارت_657#
خبری از جنازه‌های آویزون وسط محوطه نیست.
- بردنشون بیرون،‌ گرگام باید یه چیزی بخورن دیگه.
سرم گیج رفت و سِکندری خوردم.
- یواش‌تر، انقدر از این چیزا می‌بینی که مثل من برات عادی میشه.
از جلویِ حرمسرا رد میشیم، صدایِ خنده و قهقهه‌یِ دخترا بلند بود.
بوی قهوه و نسکافه... آب دهنم رو قورت دادم. تو این سرما، دلم یه قهوه‌ی داغ میخواد بلکه حالم، اندازه‌ی اَرزنی خوب بشه.
کمی خودمو خَم کردم تا خدای نکرده به چشمِ مهین نیام‌. نجمه با قدم‌های بلند ازم فاصله گرفت. دنبالش دویدم‌.
داشتیم از اونجا دور می‌شدیم، نفسِ راحتی کشیدم که با صدایِ مهین، من و نجمه در جا میخکوب شدیم:
- خُب به سلامتی کجـا؟
نجمه تند برگشت و سریع جلویِ من ایستاد:
- دارم میرم خوابگاهِش رو نشونش بدم، همونِ که مریض بود.
چند قدم سمت مهین رفت، نمیخواست مهین سمت ما بیاد... پیش‌دستی کرد.
- دکتر گفته یه چند روزی استراحت کنه‌‌.. نمی‌بینی خودشو پوشونده، به قد و بالاش نگاه نکن، خیلی ضعیفه.
کمی جلو خم شد و صداش رو پایین آورد:
- همونیِ که صورتش آبله داره.
برگشت و نگاهم کرد و زیر لب تکرار کرد:
- آبله رو.
با این حرف نجمه، مهین کمی خودشو کنار کشید و تو صورتش چین افتاد.
کلاهِ پالتو رو انداختم روی سرم و تا پیشونیم پایین کشیدم. سعی داشت صورتمو ببینه ولی نتونست. دستی به موهایِ آرایش شده‌اش کشید و رو کرد به نجمه:
- راستی اون دختره که برا رئیس پسند کرده بودم، چی شد؟ کجا رفت؟
قدمی از پله‌ها پایین اومد، قدمی عقب رفتم. صدای برفایی که زیر پام له شدن، رو شنیدم. صدای قلبم که زیر زبونم میزد‌.
- از صبح دارم دنبالش میگردم، همین‌ تیپی بود.
من‌و نشون داد. نجمه به مهین نزدیک شد:
- نمیدونم، شاید همین رو پسند ‌کرده باشی، هیکلش فریبت داده...
مهین نگاه تندی به صورتم که پوشونده بودم انداخت.
- شاید... ولی اونی که من دیدم، چشماش رنگی بود.


پارت_658#  

خواست نزدیک بیاد که نجمه نذاشت:

- نرو جلو، مگه نمی‌بینی خودش رو پوشونده، از وضعیتش خجالت میکشه‌. وضعیتش رو باید تو حموم می‌دیدی مهین خانم.

مهین، پره‌های بینی نوک‌تیزش رو باز کرد و با فیس و افاده ازم رو گرفت.

- بیچاره‌... بدبخت‌تر از این تو دنیا نیست به خدا.

- بیخیالش شو، این همه خوشگل پسند کردی، اونو وِلِش کن... برا رئیس چیکار کردی؟

مهین برگشت و از پله‌ها بالا رفت، صدای تق‌تق پاشنه‌ی نوک‌تیز پوتیناش رو پله‌ها پیچید:

- هیچی بابا، دست من نمک نداره که.. از شکار برگشته، حالش خوب نیست.

ساختمون مدیریت رو نشون داد:

- حالا اون بالا نشسته و هی مواد میکشه تا حالش جا بیاد. میگه اِلا و بِلا من لیلا محمد رو میخوام. از حرص لیوانی که تو دستِش بود رو شکست و انگشتِش رو بُرید.

نجمه برگشت و بهم اشاره کرد که راه بیفتم و رو به مهین گفت:

- پس برزخیه.

بهم تنه زد:

- یه چند روزی دَم‌پَرِش نشو تا حالش بهتر بشه، اون موقع است که بازم سوگلیِ اول و آخرش خودتی.

صدایِ قهقهه‌یِ مهین از پشت سر میاد. سرخوش از پله‌ها بالا رفت، با حرف نجمه موافق بود و باز قهقهه زد.

با سرعت از اون محل دور شدیم.

به سوله‌ی شماره ۱۰‌ رسیدیم، چند سوله‌ی بزرگ کنار هم ردیف بودن و ازشون برای خوابگاه استفاده می‌شد.

اطراف پر بود از سربازان تفنگ به دوش با دختران حرمسرا، کنار پیت حلبی که آتیش ازشون زبانه می‌کشید، میگفتن و می‌خندیدن.

با دیدن نجمه، بهمون پشت کرده و تو گوش هم پچ‌پچ کردن. زیرچشمی و از زیر شال و کلاه حرکاتشون رو زیرنظر داشتم.

- خودش خواسته که سرکارگر معدن بشه وگرنه این از مهین چیزی کم نداره.

- آره منم شنیدم، شنیدم خیلی هم مهربونه. برعکس اون مهین حال‌ بهم‌زن.

نجمه بی‌توجه به اون آرایش ‌کرده‌های  شیک‌پوش، در سوله رو باز کرد و داخل رفتیم. سوله‌یِ بزرگی که تقریباً چهل تخت رو با فاصله‌یِ دو قدم از هم چیده بودن.

هوای سردی داشت. یه بخاری کوچیک گذاشته بودن وسطِ سوله و دودکِشِش رو از سقف و از یکی از پنجره‌ها بیرون داده بودن.

تو بخاری زغال‌سنگ میریختن تا اونجا گرم‌ بمونه ولی فایده‌ای نداشت. خیلی بزرگ بود و یه بخاری جوابگویِ سوله نبود.
پارت_659#
بوی بدی میومد. یه دستشویی کنار در، تو یه راهروی کوچیک بود.
برای این همه آدم‌، یه دستشویی!!
- به بوش عادت میکنی...
نجمه سمت بخاری رفت.
چند پنجره‌یِ کوچیک با فاصله‌ی زیاد از زمین، دو طرف سوله گذاشته بودن.
با صدایِ نجمه به خودم اومدم:
- باز داری کجاها سِیر میکنی؟ بیا دیگه.
تازه واردها تخت‌هاشون رو مرتب میکردن.
ردیف وسط، نجمه یه تختِ خالی گیر آورد و ایستاد کِنارش.
- نگران نباش تو تنها نیستی منم مثل تو ریدم تو زندگیم.
مکالمه‌ی دو نفر روی تخت کناریم بود.
چمدون رو زمین گذاشتم و به تختِ زِوار در رفته‌ای نگاه کردم که با یه فنر، گوشه‌هایِ تخت رو به هم وصل کرده بودن.
- یکی از پتوها رو بنداز روی تخت و اون یکی رو هم شب‌ها میکشی رو بدنت... شبایِ اینجا سرمایِ وحشتناکی داره.
به اطراف نگاهی انداختم. انتهای سیلو جایی که تقریباً تاریک بود، تختی خالی پیدا کردم. رو به نجمه کرده و ازش خواستم اون تخت رو بهم بده.
- باشه هر چی‌ میل خودته، ولی از الان گفته باشم، اون قسمت لامپ نداره و از درز دیوار همیشه باد میاد، سردترین قسمت سوله‌ست.
کلاهش رو برداشت و دستی تو موهای کوتاهش کشید:
- بازم اون تخت رو میخوای.
- آره.. آره حتماً... اونجا برام بهتره... زیاد تو چشم نیستم.
به حالت تاسف، سری تکون داد و ازم رو گرفت:
- راستی موقع راه‌ رفتن چرا انقدر شق و رق راه میری؟ اون طوری که همیشه تو چشمی.
انگشتاش رو گوشه‌ی لباش کشید:
- از این به بعد باید کمی قوز کنی، فهمیدی!؟
با حالتی کمی دولا چند قدمی راه رفت:
- این طوری.
خندید. چمدون‌ رو برداشتم و رفتم ته سوله. هر چه از وسط سوله دور میشم سرما غیرقابل تحمل میشه.
پتویی که زیر بغل داشتم‌ رو انداختم‌ روی تخت و برای زیرم پهن کردم... صدایِ جیروجیرِش بلند شد. دو تا از پتوها رو هم گذاشتم‌ رو تخت تا شب بکشم‌ رو خودم.
گرسنگی نای ایستادن بهم نداد.
نجمه داشت با چند نفر حرف میزد، کنارش رفتم‌ و صبر کردم تا صحبت‌هاش تموم بشه.
زن‌ها با دیدنم، اخم کرده و ازم رو گرفتن. چه بهتر...
- نجمه خانوم خوب کاری کردی، بردیش ته خوابگاه، بهش‌ بگو هیچوقت اون کلاه رو از سرش برنداره.


پارت_660#  

نجمه، رد نگاه زن‌ها رو گرفت. برگشت و من‌و پشت سرش دید.

- باشه... باشه شما نگران نباشید، بهش گفتم‌ دم پَرتون نشه.

زن‌ها از اطرافش پراکنده شدن.

- ببخشید نجمه خانم، نهار رو کی میدن؟

به ساعت بزرگی که رو دیوار بود نگاهی انداخت:

- دیگه وقتشه، خودشون اعلام میکنن.

برگشتم و چمدون رو زیر تخت گذاشتم،  نشستم و مشغول تماشای اطراف شدم.

از این همه زن به جز من کسی ناراحت نبود. همه‌شون میگفتن و می‌خندیدن.

چه زود با محیط جوش خوردن!!

انگار نه انگار که برای همیشه محکوم به حبس تو این کمپ و کار تا آخر عمر بودن.

یکی از دخترا برای هر تخت یه بالش کوچیک آورده و رو تخت‌ها می‌‌انداخت.

دراز کشیدم و سرم‌و رو بالش گذاشتم‌‌، بالش مثل سنگ سِفت بود.

باز رفتم تو فکر و خیال.....

هیچ وقت فکر نمی‌کردم رسیدن به سعید آخرش این باشه!

خدا بعضی وقتا امتحان‌هایِ سختی از آدم میگیره. من از پسِ این امتحان بَرنمیام.

اگه سرما و کار و گرسنگی من‌و نکشه، حتماً دلتنگی برای عزیزانم من‌و از پا درمیاره.

قلبی که باهاش عاشق سعید شدم، تیکه پاره شده و دیگه به درد نمیخوره.

به این باور رسیدم که قرار نیست دیگه حالم خوب باشه. با دیدن اینجا فهمیدم فقط یه جهنم وجود داره. همین که الان دارم توش دست و پا میزنم.

هم‌صحبت مَحرمی ندارم تا راز دل فاش کنم. چرا هرچی حرفِ بیشتری تو دلت باشه، صحبت کردن هم سخت‌تر میشه؟

من آدمِ این حرفا نبودم که با کسی درد و دل کنم، ولی الان واقعاً احتیاج داشتم.

اگه قویترین، باهوش‌ترین، محکم‌ترین آدم دنیا هم باشی، گاهی نیازمند یه ناجی هستی که به موقع برسه و نجاتت بده.. حالا من تو این شرایط هستم.

زندگیم به ایستگاه پایانی رسیده، پایانی تو‌ام با تاریکی و سکوت غمناک.

- وقتی گریه میکنی خیلی شکسته به نظر میرسی.

با صدایِ نجمه چشمامو باز کردم.

اشکام کناره‌ی کلاه رو خیس کرده بود.

تو تخت نشستم و سرم رو پایین انداختم.

اون چی میدونه؟ چی میدونه من دارم چه دردی رو تحمل میکنم و دم نمی‌زنم!!

- اگه... اگه گریه نکنم، میمیرم.

آروم‌ هق زدم:

- قلبم داره می‌ترکه نجمه خانم، تا کی باید این وضعیت رو تحمل کنم؟ دلتنگم.
پارت_661#
نزدیکتر اومد و کنارم خودشو جا داد. صدایِ جیرو جیرِ تخت لحظه‌ای قطع نمیشد‌.
- با خودت این کار رو نکن، مثل اونا باش... می‌بینی چه بی‌خیال میگن و میخندن، از فرداشون خبر ندارن که چه‌ کار سختی رو باید انجام بدن!!
بدنش رو عقب کشید و به دیوار سیمانی تکیه زد:
- دخترای‌ زیادی رو دیدم که مثل تو دووم نیاوردن و آخرش دیوونه شدن و سر به کوه و بیابون گذاشتن.
سری به تاسف تکون داد:
- جنازه‌ی یخ‌زده و تیکه پاره‌شون رو برگردوندن.
صورتمو بین دستام گرفتم. نصف کلاه روی صورتم خیس بود، خیس از اشک چشمام.
- مادرم همیشه میگفت سرنوشت آدما به هم گره خورده، دیدنِ هیچ آدمی بی‌دلیل نیست.
دستی رو شونه‌ام گذاشت:
- دیدار من و تو بی‌حکمت نیست لیلا.
نجمه حرف میزد و من به زمین سیمانی و خیس و لجن‌گرفته خیره شدم.
هر چند ثانیه یه بار، آب از جاهای مختلف سوله روی زمین می‌چکید و صداش پخش میشد.
- دیشب تو خواب دیدم که یه نفر دستَم‌و گرفته و وِل نمیکنه. هر چی نگاه کردم کسی رو ندیدم و فقط یه دست دیدم و صدایِ گریه؛ امروز صبح که دستَم‌و گرفتی و با گریه التماس کردی، یه لحظه یادِ خوابِ دیشب افتادم.
به سقفِ سوله نگاهی انداخت:
- میدونی لیلا، زن بودن کارِ خیلی سختیه، اونم اینجا بینِ این همه گرگ. روزگار بهم یاد داده که به کسی رحم نکنم، چون کسی بهم رحم نکرد.
به چند دختر که داشتن سر طاس همدیگه رو مسخره میکردن اشاره کرد:
- اون لحظه میتونستم مهین رو صدا کنم و لُوت بدم، ولی تَهِ چشمات یه چیزی دیدم که سالهاست تو چشمایِ هیچ کدوم از اینا ندیدم... لیلا تو با ماها فرق داری، تو پاکی، پاک.
لیلا... لیلا... گوشام به شنیدن این اسم عادت نداشت، هویتی نداشتم، اصلاً لیلا محمد کیه؟
با گرمای دست نجمه، به سوله برگشتم.
فقط تونستم از خدا تشکر کنم که حواسش بهم بوده و نجمه رو سر راهم گذاشته.
دستی رو شونه‌ام انداخت و منو تو بغلش کشید.
- ازت یه سوالی می‌پرسم، واقعیتِش رو بهم میگی، باشه؟
تو چشماش، حس مادری رو میشد دید.
انقدر جدی نگاهم کرد که به خودم قول دادم بهش دروغ نگم.
- تو ازدواج کردی یا ... ؟
لبخند تلخی رو لبام نشست. نمیدونم چرا دلم میخواد بهش اعتماد کنم:
- من ازدواج کردم، شوهر دارم.


پارت_662#  

با تعجب نگاهم کرد:

- پس اینجا چی کار میکنی؟

- داستانِش طولانیه، یه روزی بهتون میگم.

با صدایِ قار و قورِ شکمَم خنده‌ای کرد:

-روده کوچیکه روده بزرگَ رو خورد.

همون لحظه از بلندگویی که تو سوله‌ها گذاشته بودن، اعلام کردن که زمان نهار خوردن شده و همه برن به سالن شماره شش.

غذاخوری رو سه قسمت کرده و میز و صندلی جدا چیده بودن.

با نرده، سه قسمت از هم جدا میشد.

قسمت اول برای نگهبانانِ زن و مرد، قسمت دوم برای آشپزها و کسانی که تو آشپزخانه کار میکردن و قسمت سوم هم برای کارگران معدن.

رئیس هر بخش باید سر میز و کنار کارگراش غذا میخورد

بویِ غذا دیوونه‌مون کرده بود...

نجمه صندلی ته میز بلند رو نشونم داد:

- از این به بعد کنار من می‌شینی و غذا میخوری.

هر کی منو میدید، نچ‌نچی کرده و از کنارم سریع رد میشد. روی صندلی ته سالن، رو به دیوار نشستم‌.

بشقاب غذا رو که کمی هویج و سیب‌زمینی آب‌پز بود، جلو کشیدم و با ولع شروع به خوردن کردم. غذایِ کمی بود ولی بهتر از هیچی بود.

شاید خوشمزه‌ترین غذای زندگیم بود.

نجمه کنارم نشست و مشغول‌ شد.

مریم سر میز نشسته و برای خودش معرکه گرفته بود و بقیه رو می‌خندوند.

- خیر سرتون یه گَله آدم تو این آشپزخونه کار میکنه.. اینم از غذایی که آخرش‌ میذارین جلوی کارگرای بدبخت.

نجمه کاریش‌ نداشت،‌ گاهی به حرفاش‌ می‌خندید و گاهی واسه زیاده‌رویاش، چشم غره میرفت.

- نجمه خاتون... خوب کاری‌ این کردی  بی‌ریخت رو اون‌ گوشه گذاشتی تا نبینیمش.

صورتم چین افتاد، بقیه حرفاش‌ رو تایید کردن.

از زنایِ حرمسرا و مهین خبری نبود.

مریم با صدای بلندی از نجمه‌ پرسید.

- این مَکُش مرگ ماها کجان پس؟ همون پیف‌ پیفیا...

نجمه که داشت با انگشتای سیاهش پوست سیب زمینی رو جدا میکرد، جواب داد:

- اونا بَختوَرَن، غذای مادمازلا رو میبرن تو حرمسرا، اونجا کوفت میکنن.


پارت_663#  

خوشحال شدم خداروشکر لااقل اینجا با مهین چشم تو چشم نمیشم.

- هوی بی‌ریخت، از این‌ به بعد نبینمت اینجاها راه افتادی و میگردی... تا آخر عمر رو این صندلی میشینی، افتاد؟

وقتی دید پشت نجمه مچاله شدم و جوابش رو نمیدم، روی میز خم شد:

- میمون هر چه زشت‌تر، اَداش بیشتر... ببین چطوری قاشق رو دستش گرفته؟

نظر همه بود، مریم رو نماینده کرده بودن... درست مثل یه آفت شدم، آفتی تو زندگی همه...

سری تکون دادم.

- مگه لالی!! خوب یه حرفی بزن.

- باشه حتماً.

نجمه به مریم توپید:

- ولش کن دیگه، مگه نگفتم کاریش نداشته باش.

- دِ آخه ببینش با چه اَدایی لقمه میگیره بی‌ریختِ بوگندو.

نجمه روبه‌روش‌ ایستاد و رو به کارگرای معدن کرد:

- من از این دکتر‌ فَکستَنی پرسیدم، گفت بیماری این، مُسری نیست، خیالتون‌ راحت.

دست رو پیشونی، رو به دیوار‌ کردم. آخرتم‌ شده، آخرت یزید.

همه به سوله برگشتیم‌ تا نجمه تقسیم کار کنه. رو تخت‌ها نشسته و چشم به دهنِ نجمه دوختیم.

- هر روز سه شیفت کاری داریم... هر شیفت ۲۰ تا کارگر میرن زیرزمین برا حفاری و حفاری زغال‌سنگ، رفتنمون دستِ خودمونِ، برگشتمون با خدا.

بعد تموم شدن شیفت، میاین بالا و حموم می‌کنید.

توران کاغذی دستش داد. با نگاه به اون کاغذ گفت:

- وسایلِ زیادی با خودتون اون پایین نمی‌برین، پالتو و چکمه و کلاهِ چراغ‌دار که اونو پایین بهتون میدیم. اون پایین هوا کمه، از الان میگم هر کی تنگی نفس داره بگه تا بفرستمِش قسمت بارگیری.

چند نفری دستاشون بلند کردن و از آسم و تنگی نفسشون گفتن. اگه به من بود دلم میخواست صبح برم اون پایین و شب بیام بالا تا کسی کاری به کارم نداشته باشه.

- حواستون به بغل دستیتون باشه، دیدین نفس کم آورد کمکش کنید بیاد بالا.
پارت_664#
- توری م‍َرامت منو کُشته.
اصطلاحات نخ‌نما و افکار دست دوم این دختر معلوم‌الحال به مذاق همه خوش‌ میاد.
توران که انگار توری گفتن مریم رو دوست داشت، چشم غره‌ی خنده‌داری نثارش کرد و ادامه داد:
- حالا هم اسامی رو میخونم، اسمِ هر کی رو خوندم بیاد وایسه اینجا تا بره شیفتِ عصر رو شروع کنه.
اسمِ بیست نفر رو خوند، اسمی از من نبرد.
بعد از اسامیِ شیفت عصر برای شیفت شب هم بیست نفر رو صدا زد، بازم اسمی از من نبود.
- اونایی که اسمشون‌ رو نخوندم برا شیفت صبح آماده باشن.
بعد از رفتن شیفت عصر کمی اونجا خلوت شد، رو تخت دراز به دراز افتادم و پتوها رو تا زیر گردنم بالا کشیدم و چشمامو بستم.
-اگه روحِت خسته باشه، خواب هیچ کمکی بهت نمیکنه.
نیم‌خیز شدم.
- بوسیدن خیلی چیزا از واجباتِ، باید هر چه زودتر بِبوسیشون و بذاریشون کنار.
رو تخت رو به‌رو نشسته بود و بند پوتین‌هاشو محکم میکرد.
- فکر و خیالاتِ بیخودِت رو میگم... فکر خانواده‌ات و دیگران.. بذارشون کنار... اسمِت رو از این به بعد تو هیچ شیفتی نمیارم. همیشه با خودم میری اون پایین و با خودم میای بالا، فهمیدی؟
لبخندی برای تشکر گوشه‌یِ لبم اومد. با سر حرفش رو تایید کردم:
- ممنونم، شما در حقم مادری کردین.
چند ثانیه تو صورتم‌ دقیق شد، چشماش به اشک نشست. چندبار پلک زد و رفت.
میونِ این همه مصیبت، یکی هوات‌و داشته باشه خیلی خوبه. انسانیت، هنوز تو پستوی منجمد این کمپ پیدا میشه. خدا خودش میدونه من اینجا بدونِ حامی دَوام نمیارم، برای همین نجمه رو سَرِ راهم قرار داد.
سرم‌و رو بالش گذاشتم، دیشب تو قطار هم نتونستم بخوابم. با نگاه به سقف بلند و شیروانی خوابگاه، با این همه بدبختی و مصیبت، نفهمیدم کی از هوش رفتم!!
با صدایِ گریه بیدار شدم.
چشم باز کردم و دیوار سیمانی سیاهی جلوی چشام رو گرفت. ثانیه‌ها طول کشید تا موقعیت رو درک کنم. مثل فشنگ از جا پریدم و به اطراف چشم چرخوندم. هنوز تو اون جهنم‌ سرد بودم. کاش همه‌‌ش خواب و خیال بود.


پارت_665#  

باز صدای گریه‌ اومد.

کمی دورتر از تختم، سر رو زانوهاش گذاشته و زار میزد.. دلم‌ براش سوخت، اینجا باید ما برای هم، همدم باشیم. ما محکوم به تنهایی نبودیم‌.

به ساعت کهنه و رنگ و رو رفته‌ی بزرگ بالای در ورودی نگاهی انداختم، تا ساعت ۶ عصر خوابیده بودم.

چکمه‌های سفت و سرد رو پوشیده و نشستم، فاصله‌یِ زیادی با هم نداشتیم.

تو هوای نیمه‌تاریک سوله، جایی که عصر اینطور تاریک میشد، مریم رو دیدم، تعجب کردم. تخت مریم کنار بخاری بود، اینجا چیکار میکنه؟

دستی رو صورتم کشیدم و کلاه رو فیکس و محکم کردم. بهترین همدمی که باید تحمل کنم، دوست‌داشتنی‌ترین محدودیت برای من.

اگه این کلاه نبود، کُلاهم پس معرکه بود.

نگاهی بهم انداخت و بی‌توجه به نگاه متعجبم باز نالید. نجمه گفته ازش دور باشم ولی دلم نمیاد.

- برا چی گریه میکنی؟ چیزی شده؟

آب دهنَمو قورت دادم، الانه که بهم بتوپه.

نگاهش کردم، متوجه نگاه‌هام‌ شد:

- چیه، آدم ندیدی منشوری؟

- منشــوری!!

آب دهن و دماغش‌ یکی‌ شده، با سروصدای زیاد آب دماغش رو گرفت:

- تو‌ خواب می‌خندیدی، صدات اومد... انگار خواب ۱۸+ دیدی که اینطور...

زیر لب استغفراللهی گفتم و آرنج رو زانوهام گذاشتم.

بدنی هیکلی و ورزشکاری داره، از ظرافت و لطافت و ناز زنانه خبری نیست. تمام بدنش، خالکوبی داشت، مثل بقیه‌ی زن‌های اینجا.

- ها چیه بی‌ریخت؟؟ خوب‌ مُچت رو گرفتم.

ول کن نیست... خدا کسی رو پیش این بی‌آبرو نکنه. از کجا فهمید تو خواب، تو چه حالی بودم؟ خواب سعید رو دیدم آیا از حرفام چی شنیده که اینطور میگه...

- فکر نمی‌کردم تو هم گریه کنی!

باید بحث رو عوض کنم،‌ وگرنه ابرو برام نمیذاره.

آب دماغ‌شو باز با دستمال گرفت:

- چرا؟ مگه من آدم نیستم!

باز چشماش بارید.

- تو دلت برا کی تنگ‌ شده؟

صورتش رو با سروصدا پاک کرد و دستاش رو کوبید رو زانوهاش:

- به تو چه زیبای خفته.

وقتی نگاه مشتاقم رو دید، بی‌خیال و آروم لب زد:

- برا دخترم.

ابروهام بالا پرید:

- دختر!! مگه تو بچه داری؟
پارت_666#
لبخند محوی رو صورتش نقش بست. انگار دخترش رو بغل داره و تو خودش مچاله شد. لبخندش، پر رنگ‌تر شد.
- آره دو سالشه.
پالتو رو پوشیدم و کلاهش رو کشیدم رو سرم.
- کجاست؟
- برا سیر کردنِ شکمِش مجبور شدم دزدی کنم که گِرفتَنَم و فرستادَنَم اینجا.
بیشتر شبیه مردا بود، رو چونه‌اش چند تار مو بود و قلدرمآب، حرف میزد.
- ناکسا، آخه به خاطر یه دزدی ساده، باید منو اینجا بفرستین؟ مردم میلیاردی بالا میکشن، آب از آب تکون‌ نمیخوره.
از روزگار مینالید، مثل همه.
- حالا دخترت کجاست؟
سری تکون داد:
- فرستادنِش بهزیستی.
بلند شد، کِش و قوسی به بدنِش داد:
- راستی اسم واقعیت چیه هیولایِ کچل؟
از حرفِش خنده‌ام گرفت:
- مهدخت.
نفسم رفت و نیومد. چرا اسم واقعیم‌ رو گفتم؟ نفس‌نفس‌ زده و بهش خیره شدم.
چی باید میگفتم؟
بگم لیلا محمد، تا زمین و زمان بفهمن اونی که رئیس دربه‌در دنبالش میگرده، همینجاست.
- مهدخت!! چه اسم زیبایی داری!!
به زور خنده‌اش‌ رو کنترل کرد:
- برعکس قیافه‌ات.
بند لباس زیرش رو کشید و ول کرد:
- البته وقتی بابا ننه‌ات داشتن برات اسم میذاشتن که اینقد زشت نبودی، بودی؟
سرم رو پایین انداختم. محکوم به تنهایی، گمنامی بودم و باید تحمل کنم.
- ببین!!
نگاش کردم.
- از حرفام ناراحت نشو ها، الکی بهت میگم هیولا... نمیدونم! شاید مرضی چیزی دارم که دلم میخواد اذیتت کنم!
- اشکال نداره... ناراحت نمیشم.
زنی نزدیکمون شد. سلامی داد، دنبال هم‌ صحبت میگشت.
- من اولدوز هستم، اسم تو چیه بلا؟
- چاکر شوما، مریم خانوم هستم.
انگار نه انگار که تا چند لحظه‌ی پیش گریه میکرد و دلتنگ دخترش بود. موقع معرفی کردن، قیافه و شکل جالبی به صورتش داد، خنده‌ام گرفت.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792