پارت_660#
نجمه، رد نگاه زنها رو گرفت. برگشت و منو پشت سرش دید.
- باشه... باشه شما نگران نباشید، بهش گفتم دم پَرتون نشه.
زنها از اطرافش پراکنده شدن.
- ببخشید نجمه خانم، نهار رو کی میدن؟
به ساعت بزرگی که رو دیوار بود نگاهی انداخت:
- دیگه وقتشه، خودشون اعلام میکنن.
برگشتم و چمدون رو زیر تخت گذاشتم، نشستم و مشغول تماشای اطراف شدم.
از این همه زن به جز من کسی ناراحت نبود. همهشون میگفتن و میخندیدن.
چه زود با محیط جوش خوردن!!
انگار نه انگار که برای همیشه محکوم به حبس تو این کمپ و کار تا آخر عمر بودن.
یکی از دخترا برای هر تخت یه بالش کوچیک آورده و رو تختها میانداخت.
دراز کشیدم و سرمو رو بالش گذاشتم، بالش مثل سنگ سِفت بود.
باز رفتم تو فکر و خیال.....
هیچ وقت فکر نمیکردم رسیدن به سعید آخرش این باشه!
خدا بعضی وقتا امتحانهایِ سختی از آدم میگیره. من از پسِ این امتحان بَرنمیام.
اگه سرما و کار و گرسنگی منو نکشه، حتماً دلتنگی برای عزیزانم منو از پا درمیاره.
قلبی که باهاش عاشق سعید شدم، تیکه پاره شده و دیگه به درد نمیخوره.
به این باور رسیدم که قرار نیست دیگه حالم خوب باشه. با دیدن اینجا فهمیدم فقط یه جهنم وجود داره. همین که الان دارم توش دست و پا میزنم.
همصحبت مَحرمی ندارم تا راز دل فاش کنم. چرا هرچی حرفِ بیشتری تو دلت باشه، صحبت کردن هم سختتر میشه؟
من آدمِ این حرفا نبودم که با کسی درد و دل کنم، ولی الان واقعاً احتیاج داشتم.
اگه قویترین، باهوشترین، محکمترین آدم دنیا هم باشی، گاهی نیازمند یه ناجی هستی که به موقع برسه و نجاتت بده.. حالا من تو این شرایط هستم.
زندگیم به ایستگاه پایانی رسیده، پایانی توام با تاریکی و سکوت غمناک.
- وقتی گریه میکنی خیلی شکسته به نظر میرسی.
با صدایِ نجمه چشمامو باز کردم.
اشکام کنارهی کلاه رو خیس کرده بود.
تو تخت نشستم و سرم رو پایین انداختم.
اون چی میدونه؟ چی میدونه من دارم چه دردی رو تحمل میکنم و دم نمیزنم!!
- اگه... اگه گریه نکنم، میمیرم.
آروم هق زدم:
- قلبم داره میترکه نجمه خانم، تا کی باید این وضعیت رو تحمل کنم؟ دلتنگم.
پارت_661#
نزدیکتر اومد و کنارم خودشو جا داد. صدایِ جیرو جیرِ تخت لحظهای قطع نمیشد.
- با خودت این کار رو نکن، مثل اونا باش... میبینی چه بیخیال میگن و میخندن، از فرداشون خبر ندارن که چه کار سختی رو باید انجام بدن!!
بدنش رو عقب کشید و به دیوار سیمانی تکیه زد:
- دخترای زیادی رو دیدم که مثل تو دووم نیاوردن و آخرش دیوونه شدن و سر به کوه و بیابون گذاشتن.
سری به تاسف تکون داد:
- جنازهی یخزده و تیکه پارهشون رو برگردوندن.
صورتمو بین دستام گرفتم. نصف کلاه روی صورتم خیس بود، خیس از اشک چشمام.
- مادرم همیشه میگفت سرنوشت آدما به هم گره خورده، دیدنِ هیچ آدمی بیدلیل نیست.
دستی رو شونهام گذاشت:
- دیدار من و تو بیحکمت نیست لیلا.
نجمه حرف میزد و من به زمین سیمانی و خیس و لجنگرفته خیره شدم.
هر چند ثانیه یه بار، آب از جاهای مختلف سوله روی زمین میچکید و صداش پخش میشد.
- دیشب تو خواب دیدم که یه نفر دستَمو گرفته و وِل نمیکنه. هر چی نگاه کردم کسی رو ندیدم و فقط یه دست دیدم و صدایِ گریه؛ امروز صبح که دستَمو گرفتی و با گریه التماس کردی، یه لحظه یادِ خوابِ دیشب افتادم.
به سقفِ سوله نگاهی انداخت:
- میدونی لیلا، زن بودن کارِ خیلی سختیه، اونم اینجا بینِ این همه گرگ. روزگار بهم یاد داده که به کسی رحم نکنم، چون کسی بهم رحم نکرد.
به چند دختر که داشتن سر طاس همدیگه رو مسخره میکردن اشاره کرد:
- اون لحظه میتونستم مهین رو صدا کنم و لُوت بدم، ولی تَهِ چشمات یه چیزی دیدم که سالهاست تو چشمایِ هیچ کدوم از اینا ندیدم... لیلا تو با ماها فرق داری، تو پاکی، پاک.
لیلا... لیلا... گوشام به شنیدن این اسم عادت نداشت، هویتی نداشتم، اصلاً لیلا محمد کیه؟
با گرمای دست نجمه، به سوله برگشتم.
فقط تونستم از خدا تشکر کنم که حواسش بهم بوده و نجمه رو سر راهم گذاشته.
دستی رو شونهام انداخت و منو تو بغلش کشید.
- ازت یه سوالی میپرسم، واقعیتِش رو بهم میگی، باشه؟
تو چشماش، حس مادری رو میشد دید.
انقدر جدی نگاهم کرد که به خودم قول دادم بهش دروغ نگم.
- تو ازدواج کردی یا ... ؟
لبخند تلخی رو لبام نشست. نمیدونم چرا دلم میخواد بهش اعتماد کنم:
- من ازدواج کردم، شوهر دارم.