پارت_647#
همه داشتن نگاهم میکردن.
- حالا اسمش چی هست؟ اهل کجاست؟
یکی از میون جمع پرسید.
تا نجمه بخواد جواب بده، باز اون دختره که بعدها فهمیدم اسمش مریم هست، گفت:
- حالا هرچی... هیولا بیشتر بهش میاد.
صدای خندهی اونا، برام مهم نبود.
مهم اینه، چطوری اونجا، با اون همه سلیـ…طه دووم بیارم. این چیزا برام قفل بود، قفلی که دلم نمیخواد کلیدش رو پیدا کنم.
چمدون رو زمین گذاشتم و پتو رو از سرم برداشتم و انداختم تو سبدی که حالا پر شده بود از لباس کهنه.
پُشتَمو کردم بِهِشون و دکمههایِ مانتوم رو باز کردم. چشمام بارونی شد از این همه تحقیر...
- هوی هیولا، مگه نشنیدی نجمه چی گفت!! حال بهم زنی نکن دیگه، اینجا کسی دلش نمیخواد تو رو دید بزنه، مطمئن باش.
چند نفری باز خندیدن.
- هوی به خودت، اولاً نجمه نه و نجمه خانوم، کیشمیش هم دم داره... دوماً دیگه نبینم با این کاری داشته باشیا، وگرنه...
بدون هیچ ترسی قدمی جلو گذاشت:
- وگرنه چی نجمه خاااانوم؟
شرّ مطلق بود... با همه دعوا داشت، حتی سبد لباس از لگدش در امان نبود.
نجمه زیر لب چیزی گفت و ساکت شد.
رو سکوی سیمانی کنار دیوار نشستم و به زمین خیس و پر از مو نگاه کردم. اونجا خیلی حال بهمزن و کثیف بود.
نجمه قدم زنان نزدیکم شد.
- زیاد تابلو نباش، پاشو مانتوتو دربیار، فقط به لباسا و روسریت دست نزن تا به وقتش بهت بگم.
برگشت و پشت به من و با صدای بلند داد زد:
- پاشو دیگه... دختر انقد تنبل و بیحال.
مثل فنر از جا پریدم. کاری که گفته رو مو به مو انجام دادم. بقیه با اکراه نگاهم کردن و رو گرفتن.
باز صدایِ همون دختره بلند شد:
- اوف اوف اوف خانوم چه اندامی داره... نجمه باجی تو اینو اشتباهی انتخاب کردیا، این باید میرفت پیشِ مادمازل مهین بانو.
بلند خندید:
- خوب البته هر خوشگلی یه عیبی داره دیگه.
به نفس نفس افتادم، هیچوقت فکر نمیکردم تو حالتی گیر کنم که حتی نتونم جوابِ متلکهایِ یه دخترِ معلومالحال رو بدم.
با صدایِ نجمه همه برگشتن و اونو نگاه کردن.
- بس کن دیگه.. کمتر نمک بریز نمکدون.. هرکی شونه داره زود موهاشو شونه بزنه، هر کی هم نداره، اونجا جلویِ پنجره هست، برداره... زود باشین، خیلی لِف میدینا
پارت_648#
اشکِ چشمامو پاک کرده و از تو چمدون شونهام رو برداشتم و باز روی سکو نشستم.
آرایشگرا، قیچی به دست، تو زنها میچرخیدن و چنگ به موهاشون میزدن.
موی هیچکس باب میلشون نبود.
یکیشون رسید نزدیکم:
- ببینم آبله به موهات هم زده؟
مات نگاهش کردم. دست برد سمت روسریم که عقب کشیدم.
- نترس کاریت ندارم، از پشت به موهات نگاه میکنم.
دستکش بلند و سیاهش رو بالا کشید و
چنگ زد به گردنم. نتونستم مقاومت کنم و آبشار سیاه و براق بافته شده رو از زیر مانتو بیرون کشید.
- اوه اوه اوه، اینا رو...
همه برگشتن و نگاهمون کردن. سکوت بود که تو حمام پیچید. تلاشم بینتیجه موند، موهام رو بالا کشید و مجبور شدم بایستم.
ریشهی موهام درد گرفت، دستم رو به ریشههاش بردم تا بلکه کمتر درد بگیرن.
- نگفتم هر زشتی یه خوشگلی داره، بیا... این همه موی زیبا، اونم تو این هیولا، مگه میشه؟
نجمه بیتوحه به حرفهای نیشدار مریم، داد زد:
- اونایی که موهاشون بلنده، مرتب بِبافَن، مثل این... هیولا...
نگاهش تو نگاهم گره خورد، از چیزی که گفت، دلم گرفت. لب نزدم، حتی نذاشتم از نگاهم بفهمه. سرم رو پایین انداختم، باید به اسم جدیدم عادت کنم، هیولا...
آرایشگر ول کن نبود و مجبورم کرد کمی جلو برم. کمند بلند و زیبا تو دستاش، مثل یه قربونی اینور و اونور میشد.
یادِ شبی افتادم که سعید موهامو بافت و دَمِ گوشم گفت کی گفته بافتِ مو کارِ زنونه است، این یه کارِ کاملاً مردونه است.
آهی کشیده و سرمو بالا بردم، از پنجرهیِ سقف حمام، به آسمان که داشت میبارید نگاهی انداختم.
یکی از آرایشگرا که زنی فرز و چابک بود، جلوتر اومد. کمندم رو از دست اون یکی گرفت و روی پنجهی پاهاش بلند شد تا قدش برسه.
رو به بقیه گفت:
- مو یعنی این، میبینی چقدر تمیزِ... چقدر مرتب بافته شده.. این جون میده برا کلاهگیس.