2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 13250 بازدید | 1321 پست

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.


#پارت_630

دستِ‌شو جلو آورد تا‌ روسری‌مو بکشه پایین، عقب رفتم. خیلی ریلکس بود، خونسرد... شاید هوای اونجا بهش ساخته.

- عجله نکن جیگر، رئیس چشای نفس‌گیرت رو ببینه،‌ قلابش پیش تو‌ هم گیر میکنه.

چند تا پسته از جیبش درآورد و انداخت دهنش:

- آسیاب به نوبت، عجله برا چیه؟ تا آخر عمرت اینجایی...

دندونای سفید یخچالیش پشت لبای زیبای ماتیکی.. بوی عطری که زده، تو هوای برفی اونجا، حال دل هیچکس رو خوب نکرد.

بی‌شخصیتی اگه چهره داشت، حتماً شبیه مهین میشد.

حتی اون پالتو پوست گرون‌قیمت با چکمه‌های خوش‌فرم، نمیتونه ذات کثیف این زن رو بپوشونه.

با صدایِ سوتِ نگهبان همه سمت سکو برگشتن.

- رئیس تشریف آوردن، مهین خانم.

مهین باعجله سمت سکو رفت.

چندبار خم و راست شدم، روی پنجه‌ی‌ پاهام بلند شدم تا بتونم رئیس رو ببینم.

خوشحال بودم که بالاخره این عذاب داره تموم میشه. دستی به روسریم بردم و پایین کشیدمش. دیگه برام مهم نبود، کسی صورتم رو ببینه.

قلبم‌ گرم‌ شد، من زودتر از اونی که کاشف فکرشو میکنه برمیگردم و با لو‌ دادن نقشه‌هاش، نابودش میکنم.

مردی از دور با چند نگهبان سمتِ سکو اومد. چشمامو تنگ‌ کردم تا بتونم بهتر ببینمش...

با دیدنِش آه از نهادم بلند شد. قلبم از حرکت ایستاد، به خدا قسم، نتونستم‌ نفس‌ بکشم و به قلبم چنگ‌ زدم.

تمامِ امیدم ناامید شد.

قلبم خالی از گرما و تبدیل به یخدان مرگ و نیستی شد. زانوهام تحملِ وَزنَم‌ رو نداشت، آروم ‌رو برف‌ها نشستم، وا رفتم.

روسری رو بالا کشیدم و به برف‌ها چنگ‌ زدم. مستاصل به آسمان چشم دوختم.

رئیس این جهنم‌ سرد، کوچاریان یکی از ژنرال‌هایِ پدرم بود. حکمِ اعدامِش از طرفِ پدر امضا شد و کاشف گزارش اعدامش رو داده بود.

وقتی شش سالِ پیش با تعدادی از سربازایِ تحتِ اَمرِش قصدِ کودتا علیهِ پدرم‌ رو داشت و تعدادی از سربازای مخلص شاه رو کُشت، با اطلاعِ شاه از نقشه‌اش، دستگیر شد.

پدر در نهایت بی‌انصافی همسر و دو دخترِ بی‌گناهِش رو تیرباران کرد و خودشو دادگاهِ نظامی فرستاد و اموالش رو توقیف... #پارت_631
قرار شد به دستِ کاشف اعدام بشه. ولی حالا زنده بود و به اسمِ کشمیری اینجا رو اداره میکرد.
کاشف نیروهایِ مخالفِ پدر رو برای روزِ مبادا گوشه و کناری قایم کرده و پدرِ خوش خیالم از همه جا بیخبر.
نفسام به شماره افتاد، کاش بتونم جایی قایم‌ شم تا منو نبینه. خدا لعنَتِت کنه کاشف، میدونستی داری منو کجا میفرستی.
یادمه گفت بهشون اطلاع داده که منو فرستاده اینجا... پس‌ کوچاریان میدونه من با این زندانیا هستم.
کاشف بدبختم کرد، همانطور که‌ گفت...
پیش‌کشی به کشمیری و...
کوچاریان روی سکو ایستاد.
جوانتر شده، شاید حس انتقام، این چند سال اونو جوون نگه داشته. شکمِ چاقِش رو به زور تو لباسِ نظامی جا داده بود.
مهین جلو رفت و گزارشی بهش داد.
موهایِ سرش رو تراشیده بود و موقع حرف زدن با مهین دستی هم به پهلویِ مهین کشید، این کار خنده‌یِ مستانه‌ی مهین رو بلند کرد. رعشه به بدنم افتاد، از اون همه مرد و زن خجالت نمیکشن.
مهین خودش رو به رئیس چسبوند و با دقت به حرفاش گوش میداد و با سر تاییدش میکرد.
اون دخترای قدبلند و زیبا رو که با خوشحالی از ما جدا شده بودن، نشون کشمیری داد و زیر گوشِش پچ‌پچ کرد.
خداروشکر حواسش به من نبود.
اگه بفهمه کی اینجا تو صف وایساده که!!
فاتحه‌یِ خودم رو خوندم.
اگه پیدام کنه، همین‌جا تیربارونم میکنه.
کشمیری به دو زنِ میانسالِ دیگه که روی سکو بودن اشاره کرد و با صدایِ بلندی گفت:
- شما هم بِرین نیروهاتون رو انتخاب کنید، مهین کارش تموم شد.
اون دو زن که برعکس مهین، پالتوی ساده و بلندی پوشیده بودن، تعظیمی کردن و از سکو پایین اومدن.
همانطور که رو برفا نشستم، به زنی که برایِ کار تو معدن نیرو انتخاب میکرد و بهم نزدیک میشد، نگاه کردم.
با شالی همه‌یِ سر و گردنش رو پوشونده بود. گونه‌ها و نوک دماغش از‌ سرما قرمز شده بود ولی تو چین و چروک‌های بی‌شمار صورتش میشد غیرت و حیا رو‌ دید.
آروم و بادقت قدم برمی‌داره. برعکس مهین که به ریخت و قیافه‌ی زن‌ها نگاه میکرد، این‌ سرکارگر با حوصله‌ی زیادی همه رو دید میزد و از اونایی که انتخاب کرده بود، سوالاتی می‌پرسه.


پارت_632#  

- من دخترا رو انتخاب نمیکنم، زن‌ها... فقط اونایی که قوی‌بُنیه باشن و اون پایین کار دست من ندن.

با صدای بلند خواسته‌اش رو کوتاه و مفید گفت.

بالای سرم رسید، چند لحظه‌ای نگام کرد.

- بلند شو، بدنت آروم‌آروم یخ میزنه و کاری هم از دست ما برنمیاد.

نگاهم به کفشاش بود، محکم به پتو چنگ‌ زدم و با گردنی کج و انگشتایی قرمز، بدنم رو بیشتر تو پتو چپوندم.

چکمه‌هاش پر از گِل بود و بارش برف هم نتونسته بود تمیزش کنه. چکمه‌های نظامی، پوشش اون کاملاً برعکس مهین بود.

با این اوضاع، زنده‌ موندنم کم از معجزه نداره؛ منطقم میگه یا قید زندگی و سعید و خانواده رو بزنم و کشمیری پیدام کنه که معلوم نیست باهام چبکار میکنه، یا تا آخر عمر مثل یه کارگر بی‌نام و نشون، کارگرِ معدن بشم.

کشمیری با چشمای تیزبینش، نفر به نفر صف‌ها رو داره می‌گرده. خداروشکر، جزو نفرات آخر بودم.

چند سرباز هم زودتر مشغول دید زدن بودن و شال و کلاه جماعت رو برداشته و مجبورشون میکردن طوری بایستن تا کشمیری صورتاشون رو ببینه.

صاحب کفش‌های گِلی، وقتی دید خیال ندارم نگاهش کنم، کنارم زانو زد و تو صورتم چشم چرخوند:

- تو که هنوز اینجایی، اگه مهین بفهمه به حرفش گوش‌ ندادی، کُفری میشه‌ها!! پاشو برو اون‌ور.

زیرچشمی نگاهی به دخترا و زنای سرخوش و شادی انداختم که با هم بگو و بخند میکردن و خوشحال بودن که از خطرِ کار تو معدن جَستَن.

زن جوون و بچه‌ای که به پشتش بسته، هم بین اون زنا بود. خوشحال بچه رو از کمرش باز و بغلش کرد و بوسیدش‌.

از اون آدمای به ظاهر بی‌غم چشم گرفتم و نگاهم رو تو صورت زنِ تازه‌ وارد زندگیم انداختم. پلک‌ زدم و اشکِ چشمام‌ جاری شد.

انگار یکی هُلم داد سمتش، خودمو جلو کشیدم و تقریباً تو بغلش رفتم. دستاش رو محکم گرفته و آروم‌ زار زدم:

- التماسِت می‌کنم من‌و انتخاب کن
پارت_633#
چشماش باتعجب و کمی خشم تنگ‌ شد، پره‌های بینی‌شو با حرص باز کرد و نفسی بیرون داد.
- خواهش میکنم، تا عمر دارم‌ این محبتت از یادم نمیره، کنیزیت رو میکنم.
با گریه حرفامو زدم و دستاشو ول نکردم.
با دقت نگاهم کرد، صورتش‌ رو نزدیک‌تر آورد، دستش رو از چنگ دستم آزاد کرد و کمی رو‌سری رو پایین کشید.
لباش به خنده بالا رفت، تو گلو خندید:
- خیلی مشتاق بودی سوگلی رئیس بشی، پس‌ چی شد؟
مگه من حرفی از سوگلی زده بودم که اینطور برداشت کرده بود!
دستِ دیگه‌اش رو به زحمت از حصار‌ دستای سردم بیرون کشید و با خشم توپید:
- تو رو مهین انتخاب کرده، من نمیتونم نیرویِ اونو بردارم... حوصله‌ی شَر ندارم.
با انگشت‌ سکو رو نشون داد:
- خیلی آتیشت تند بود، مگه نه!! اونم‌ رئیس، تو که میخواستی ببینی
- غلط کردم، دیگه... دیگه نمی‌‌خوام ببینمش.
رد انگشت زمختش رو گرفتم، کشمیری با مهین و حرفاش‌ سرگرم بود. اون ناکس از دید زدن زن‌ها دست برداشته و با مهین وول میخوردن، بدون هیچ خجالت و شرمی.
رو زانوهام نشسته و جلوش خم‌ شدم:
- ازتون خواهش میکنم، التماسِت میکنم... اون منو میکشه.
چند نفری از تو صف، برگشتن و نگاهمون کردن. بی‌توجه به اطراف، دستِ‌شو محکم گرفتم تا ولم نکنه، خم شدم و روی دستاش رو بوسیدم و باز التماس کردم...
این‌‌ زندگی ارزش این حقارت رو داره؟
زندگی و عشق ز هیچ مجو، هرچه هست در گذر است.
قلبم از زمین و زمان شکست.
خدا... خدا خودش میدونست کارم‌ به اینجا میرسه و کاری نکرد!! اصلاً کجای زندگیم وایساده و این همه بدبختی مهدختش رو تماشا میکنه؟
به آسمون چشم دوختم، نجمه رد نگاهم‌ رو گرفت.
- دنبال خدا میگردی!!
مثل من سر بالا گرفت.
- اینجا آخر دنیاست، خدا خودش خواسته من و تو اینجا باشیم،‌ پس انتظار کمک ازش نداشته باش.
دستام قوت نداشت، بی‌اختیار دستاش رو ول کردم وصورتمو  بینشون گرفته و شونه‌هام لرزیدن
پارت_634#
نجمه
شش سال بود یکی از سه سرکارگر اون کمپ جهنمی بودم.
وقتی اولین‌بار تو سن ۴۵سالگی، قدم از قطار برداشتم و پا تو برفای نرم و زیبای اینجا گذاشتم، هیچوقت فکرش به مغزم خطور نمی‌کرد که بتونم این خوک‌دونی رو تحمل کنم.
نظرِ کشمیری که مثل من تازه رئیس اونجا شده بود رو جلب کردم و تو همون هفته‌ی اول بهم نزدیک شد. بی‌دفاعی، سرما، گرسنگی، تنهایی و پشت بندش ترس... مجبورم کرد.
شب‌های سختی رو پشت سر گذاشتم.
اون به اصطلاح رئیس، از کسی یا چیزی نمی‌ترسید و هر زنی رو که می‌خواست، تصاحب میکرد.
من و مهین و بلقیس، با هم وارد این کمپ شدیم. من و مهینِ زیبا، شکار عطش سیری‌ناپذیر کشمیری بودیم. مهین سر نترسی داشت و حسود بود. اون کشمیری رو برای خودش می‌خواست و منم از این حسادتش راضی بودم.
یه روز بدون آرایش‌ و لباس خاصی به اتاق کار کشمیری رفتم. سیگار برگ به لب، درحال صحبت با مردی به اسم کاشف بود و هی ازش تشکر میکرد.
- بله جناب کاشف، تا عمر دارم زندگیم رو مدیون شما هستم،‌ چشم... به روی چشم، هر وقت اراده کنید من‌و نیروهام درخدمتتون هستیم.
با دست به صندلی اشاره کرد.
نشستم و حرفایی که می‌خواستم بگم رو تو ذهنم‌ مرور کردم. بعد از مدتی گوشی رو گذاشت و اومد رو‌به‌‌روم نشست.
- جناب کشمیری، عرضی داشتم خدمتتون.
با تعجب به لباسام نگاهی انداخت.
-‌ تو چرا باهام راحت نیستی؟ مثل مهین باش.
وقتی جوابی نشنید، تو صورتم خم شد:
- چیزی شده؟
-‌ بله... من... من دلم میخواد از اینجا برم و تو آشپزخونه کار کنم.
تعجبش دو برابر شد و با چشمای گرد، به صورت سرخم چشم دوخت 


- چرا؟؟ بهت خوش نمی‌گذره!

خندید، چندش‌آور... بهم اشاره کرد:

- نکنه تو هم نمیخوای منو با مهین شریک بشی! امان از دست زنای حسود.

باز خندید، بلند و زجرآور...

دندونام رو هم فشرده شد:

- شما پرونده‌ی منو خوندین؟

با بی‌خیالی، سیگاری دود کرد:

- من پرونده‌ی کسی رو نمیخونم عزیز... یعنی نیازی به خوندن نیست، همه‌اش رو می‌چپونم تو گونی. البته میدونم هرکدومتون به چه جرمی اینجا هستین، مثلاً تو... اکثر مردای شهرتون، باهات خاطره داشتن... درسته؟

سرخ شدم، سرم پایین افتاد‌.

نتونستم بگم دروغ میگه، اون راست می‌گفت.

-‌به... به هر... حال، من دلم نمی‌خواد، اون... اون بیرون هر لجنی بودم، اینجا هم... اینجا هم... من دلم میخواد اصلاح بشم، ازتون خواهش‌ میکنم..


پارت_635#  

دردی تو صورتم پیچید که لال شدم و طعم تلخ خون رو قورت دادم.

- یه دفعه قدیسه شدی هرزه؟! فکر میکنی چون نظرمو جلب کردی میتونی هر غلطی خواستی بکنی!

لبم سوخت و اشکام جاری.

- هرقدر من‌و بزنید، دیگه قبول نمیکنم باهاتون باشم.

به التماس نگاهش‌ کردم، دست به کمر ایستاده بود به تماشا.

- اینجا پر از زن و دخترِ جوون و خوشگل هست که حاضرن‌ برا یه‌ شب غذا و جای خواب خوب، هر کاری بکنن... اما من... من دیگه دلم نمیخواد...

صندلی رو تو یه حرکت برداشت و کوبید رو میز... صدای وحشتناکی تو اتاق‌ پیچید.

مهین که اون‌ گوشه کنار پرسه میزد، دست‌ رو قلب، در رو باز‌ کرد و پرید تو اتاق.

کشمیری با دیدن مهین، حمله‌ور شد سمتش. دست به یقه‌ش برد و مهین‌ رو هوا بلند کرد.

- نکنه تو هم اومدی و میخوای بگی، منو بفرست آشپزخونه، دلم نمیخواد دیگه باهات باشم.

مهین پا در هوا، با چشمای باز‌ و متعجب نگاهی به اون و من کرد.

- آقا من غلط بکنم، کجا بهتر از اینجا؟ اینو... اینو ولش کنید، لیاقتش همون آشپزخونه و بوی پیاز و سیرِ.

با عجله و استرس و بریده حرف میزد:

- من تا زنده هستم، بهتون... بهتون خدمت میکنم.

با‌ سر به بیرون اشاره کرد:

- اگه... اگه من‌و رئیس اینجا بکنید، اون‌ همه... دختر و زن رو براتون آموزش میدم و آماده... آماده میکنم.

خندید، ماتیک لباش برق میزد، مثل چشماش.

- میدونید که قبلاً هم کارم همین بوده تا اینکه...

مهین یه شیطان تو چهره‌ی انسان بود. برای دخترای‌ فراری‌ نقشه میریخت و بعد اونا رو می‌فروخت.

حالام با شکایت خانواده‌ها، سر از اینجا درآورده بود.

- باشه... باشه نجمه بانو... از حرمسرا میری، ولی نه اونجایی که خودت خواستی،‌ می‌فرستمت معدن، بین اون همه کارگر مرد و زن.

هر دو خندیدن، همزمان یقه‌ی مهین رو ول کرد.

- آنقدر تو اون معدنِ نمور کار کن تا جونت بالا بیاد... خوشی لیاقت میخواد که تویِ پاپتی نداری.

مهین خوشحال بود، رقیب رو از میدون به در کرده و فرمانروای اون ساختمان بزرگ‌ شد.
پارت_636#
روزای اول کار تو معدن، قابل وصف نیست. ناخن‌های شکسته و سیاه، خستگی و بدن درد و هوای آلوده... ولی باید عادت می‌کردم. من نباید به اون لجن‌زار برمی‌گشتم.
بلقیس، زیبا و دندون‌گیر نبود و از خوش‌شانسی راهی آشپزخونه شد و بعد دو سال از مرگ سرآشپز، اونجا رو به دست گرفت.
منم بعد از مدتی، به پیشنهاد کارگرای‌ معدن و اجازه‌ی کشمیری، شدم‌ سرکارگر جدید معدن.
وقتی دید، از عهده‌ی معدن و سر و سامون دادن کارگرا به خوبی برمیام، بهم اعتماد کرد. اون‌ سیلی، آخرین‌ برخورد فیزیکی‌ من و کشمیری بود.
مهین در عرض سه چهار سال، آن‌چنان تغییری تو حرمسرا داد که کشمیری هراز‌گاهی‌ نظامیان کشور که البته هم‌قماش خودش بودن رو برای بازدید و خدمات دادن، دعوت میکرد.
محافظت ویژه و طبیعی از‌ این کمپ، راه فراری‌ برای کسی نذاشته بود. تا کیلومترها دریاچه‌ی یخ‌زده... یخی که تا پا روش‌ میذاشتی، تَرک میخورد و تمام....
گرگ و سرمای استخوان‌سوز و گرسنگی.
عملاً اگه کسی هم‌ می‌خواست فرار کنه، نمی‌تونست.
بودن زندانیانی که کارد به استخون رسیده و دست به این کار جنون‌آمیز زده بودن. اما نگهبان‌ها، جنازه‌های یخ‌زده و تیکه‌پاره‌ رو برگردونده بودن. اگه هم کسی زنده برمی‌گشت، کشمیری برای تنبیه و ترس بقیه، اونا رو تو محوطه به صلیب می‌کشید و انقدر شکنجه و گرسنگی میداد تا آروم‌آروم جون بدن.
آدم‌های اینجا، حتی موقع‌ مرگ هم باید زجر بکشن و عذاب ببینن. انگار همه فراموش کرده بودن که یه همچین جای وحشتناکی هم تو نقشه‌ی کشور هست.
روال بر این بود مسافرای جدید که میرسن، ما سه نفر به استقبالشون بریم. مهین که رئیس ما هم بود، بین اون بی‌خبر از همه جاها، میگشت و دندون‌گیرا و نفس‌بُرا رو برای حرمسرا انتخاب میکرد.
زندانی‌ها با دیدن تیپ مهین، مشتاق رفتن با اون بودن، غافل از اینکه تو همون هفته‌ی اول خسته از این همه عذاب، تا آخر عمر محکوم به فنا بودن.
بعد از چند سال، مسافرای جدیدی رسیدن.
برخلاف روال سال‌های قبل، کشمیری خودش هم برای بازدید و تقسیم نیرو اومد.
خوشحال بود و با چشماش دنبال کسی می‌گشت. همه رو بسیج کرد، همه...
حتی مهین هم دستپاچه، دنبال شخص خاصی می‌گشت.
من طبق معمول دنبال کارگر بُنیه‌دار و قوی بودم، چشم به دختری افتاد که روی زمین نشسته و به نقطه‌ای خیره مونده.
همون دختر بود، دختری که آتیش تندی داشت و می‌خواست زودتر کشمیری رو ببینه.


پارت_637#  

یادم نمیاد، نشسته باشم و با زندانی‌های جدید حرف بزنم. دو معاون داشتم که کارای معدن رو برای همه‌شون توضیح میدادن و اونا رو توجیه میکردن. کار من فقط انتخاب بود.

ناخود‌آگاه کنارش‌ زانو زدم. چشمای نفس‌گیری داشت. روسری رو که پایین کشیدم، چرا به نظرم آشنا اومد؟

چرا با زخم‌زبون من، به‌ گریه افتاد؟

انگشتای کشیده و سردش، تنم رو لرزوند. من‌و یاد کسی انداخت، کسی که مدتهاست فراموشش کردم.

شاید همونی باشه که کشمیری دنبالش میگرده. مهین نمی‌دونه، کشمیری دنبال چه جنس نابی هست. با دست خودش، داره گورِش رو می‌کَنه.

دستام رو گرفته و زار میزد و التماس می‌کرد تا برای خودم انتخابش کنم. اون همه زیبایی و معصومیت، تو معدن سرد و نمور، دوام نمیاره. بدجور دلم‌ به حالش سوخت، نمیدونم‌ چرا هر چی به مغزم فشار میارم، نمیدونم کجا دیدمش!

- ولی کارِ ما، کار تو معدنِ... سخت‌ترین کارِ دنیاست.

بهش اشاره کردم:

- تو خیلی ظریفی، برا این کارا خوب نیستی، مریض میشی و می‌مونی رو دستم.

سرشو بالا آورد، اشک رو گونه‌هاش یخ زده بود، نفس‌زنان و بریده جواب داد:

- اگه... انتخابم نکنی، به... خدا خودکشی میکنم، خو... خونم‌ به گردنِ توئه

هق زد و دستام رو بوسید. دستاشو وِل نکردم، انگار دستای... سرم‌‌و تکون دادم تا خیال سال‌های قبل، به مغزم هجوم نیاره.

بلقیس که با اجازه‌ی مهین، بین تازه‌واردها می‌گشت و مسئولِ آشپزخونه‌ بود، به ما رسید:

- چی شده نجمه؟

کلافه نگاهش کردم:

- نمیدونم بلقیس، این... اینو کجای دلم بذارم.

قضیه رو براش تعریف کردم.

با گریه فقط نِگاهمون میکرد... با اون چشای عسلی درشت.

بلقیس هم نشست و تو هیکل اون مسافر، دقیق شد.

- این برای کارِ معدن خوب نیست، به هفته نکشیده... اونجا هلاک میشه. میخوای‌ بیای آشپزخونه کنارِ من باشی؟
پارت_638#
مهدخت
نمی‌خواستم زیاد تو چشم باشم، باید نباشم، نیست و محو.
- نه... نه خواهش میکنم، خانوم من‌و شما بردارین...
نمیدونم‌ چرا بهش اعتماد کردم؟ شاید مجبور بودم، اون تنها ریسمانی بود که داشتم و بهش چنگ‌ زدم.
- به خدا بعداً بهتون میگم برا چی میخوام‌ معدن کار کنم
بلقیس هم مثل نجمه ساده و مهربون بود.
سر درگریبان هم، به پچ‌پچ افتادن.
بلقیس از مهین‌ رو گرفت.
- باشه داد و بیداد نکن، مهین اصلاً حواسش نیست ‌که تو اون‌ور نرفتی.
امیدی اندک، تو قلبم جوونه زد.
خداروشکر... انگار هنوز خدا من‌و یادش بود.
به مهین که داشت از بین نیروهای جدید، با جدیت دنبال یکی میگشت، نگاهی انداختن. مهین که از گشتن، خسته شده بود روی سکو رفت:
- مسافرای جدید سر و صدا نکنید، ببینید چی‌ میگم؟
همه ساکت شدن، نجمه و بلقیس بلند شده و من‌و پشت خودشون قایم‌کردن.
- ببینم اینجا دختری به اسمِ لیلا محمد هست؟
با شنیدن اسمی که برام انتخاب کردن، هویت جدیدم... باز امید کوچ کرد به سرزمین‌های دور... نفسم بالا نیومد.
کاشف لعنتی، اینجا رو برای آمدنم، آماده کرده بوده.
مهین ادامه داد:
- رئیس فقط دنبالِ اون میگرده... خرشانس یعنی این...
کوچاریان به حرف مهین بلند خندید.
می‌دونستم چقدر مشتاق هست که من‌و از بین جمعیت بکشه بیرون و پیروزیش رو اعلام کنه.
مهین لاقید به حرفاش ادامه داد:
- به جناب رئیس میگم؛ جنسایِ خوبی براش پیدا کردم، ولی خُب، قبول نمیکنه و ناز داره.
مهین انقدر جلف و زننده حرف میزد که عاقبت کوچاریان بلند شد و اومد کنارش وایساد و دم گوشش چیزی گفت و هر دو باز قهقه زدن.
نفسی تازه کرد:
- رئیس میفرماین...که زودتر پیداش کنم و ببرم پیشِش.. بهتره خودش بیاد این بالا، تا خودم پیداش نکردم.
صدای نجوا‌ها بلند شد، همه منتظر بودن تا یکی از صف، دستش رو بالا ببره و بگه منم.
نجمه برگشت و کنارم‌ نشست. دستمو گرفت، دستاش گرم و دوست‌داشتنی بود اما خیلی زمخت...
آروم پرسید:
- لیلا محمد تویی؟؟
پارت_639#
با تکونِ سر بهش فهموندم که درست حدس زده‌. به زور صِدام‌و از دهنم دادم بیرون:
- التماس میکنم.. اگه کشمیری من‌و... گیر بیاره، زنده زنده آتیشم میزنه.
نیشخندی زد:
- آتیشت می‌زنه!! دختر اون تو رو، روی چشماش نگه میداره، آتیش چیه؟
باز اشک چشمام روان شد.
- تو نمیدونی از چی‌ حرف‌ میزنم! آخرش به کشتن ختم‌ میشه، مطمئنم.
دلش به حالم سوخت. روسری رو بالا زد و  پتو رو کشید رو بدن و صورتم... و دخترِ بیچاره رو زمزمه کرد
تو همین احوال یکی از ته صف داد زد:
- شاید اونی باشه که از واگن شماره۳ خودش رو پرت کرد بیرون.. بیچاره افتاد تو دریاچه،‌ تا حالا یخ زده و مُرده.
چند نفر دیگه هم، حرفش رو تایید کردن که سرو صدا بالا گرفت.
مهین دستی به چانه‌ش برد و خاروند:
- یکی از نگهبانایِ قطار رو بیارین تا ببینم چی به چیه!!
کشمیری که چند دقیقه‌ی پیش، مثل فاتح قله، پیروزمندانه به اطراف نگاه میکرد. حالا حال پلنگ زخم‌خورده رو داشت که آهوی گریزان از دست داده. نتونست تاب بیاره و با خشم یقه‌ی پالتوشو تا زیرگردنش بالا کشید و دندون رو هم‌ سابید. می‌تونستم‌ صدای دندون قروچه‌اش رو از اون فاصله بشنوم


دنبال نگهبان‌ها فرستادن، من پهن روی زمین افتادم و کاری جز گریه و التماس به خدا نداشتم.

نجمه خیلی زرنگ بود، دَمِ گوشم لب زد:

- مدارکِ تو بده به من.

دستام‌ قوت گرفت، چمدون رو چنگ‌ زدم و با قفل خرابش‌ ور رفتم. از زیر دستم‌ کشید بیرون و خودش مشغول شد.

مهین ول کن قضیه نبود و تعدادی سرباز رو برای گشتن مسافرا بین صف‌ها فرستاد.

چمدون لعنتی به زحمت باز شد و نجمه تا شناسنامه رو دید، سریع برداشت.

- نمیدونم چرا دارم‌ این‌کار رو میکنم! خدا خودش بهمون رحم کنه.

ترس رو میشد تو چهره‌اش دید.

دکمه‌یِ پالتوش رو باز کرد و اون زیر قایمِش کرد. بعد از اون‌ ساعات‌ پر از استرس خیالم‌ کمی آروم‌ گرفت...
پارت_640#
- همین‌طوری بشین رو زمین و بلند نشو تا مهین ‌گورِشو گم کنه و بره... اگه ببینَتِت دوباره یادِش میاد، خیلی سیریشه.
به سرعت سرم‌و تکون دادم:
- باشه، باشه... حتماً.
چشمام‌ مثل ابر بهاری باریدن. دلم به حالِ خودم سوخت. این چه سرنوشتی بود که من داشتم؟
نجمه و بلقیس باز باهم پچ‌پچ کردن.
بلقیس بلند شد و رو به مهین داد زد:
- این زنِ مریضه؛ ممکنه مَرَضِش واگیردار باشه، از زیرِ بغلش بگیرین و ببرینِش اون گوشه بشینه تا ببینیم چیکار می‌تونیم‌ بکنیم.
تو خودم مچاله شدم تا مهین منو نشناسه.
نجمه به زنای اطراف توپید:
- مگه نمیگم ببریدش اون گوشه.
زن‌ها با اکراه زیر بغلام‌ رو گرفتن و بردنَم کنارِ دیوار وِلَم‌ کردن. چمدونم هم کنارم‌ رو زمین پرت شد. از زیر پتو فقط نگام به کشمیری و مهین بود. کشمیریِ پیپ رو لب، منتظر بود و پاش‌ رو عصبی‌ تکون میداد.
نگهبانان قطار که اومدن، مهین از‌ رو‌ سکو پرسید:
- ببینم اینا میگن دیروز یکی خودشو از قطار انداخته بیرون، درسته؟
- بله درسته، متاسفانه‌ گول خوردیم.
قدمی جلو گذاشت:
- تو واگن بالا آورد و همه جا رو به‌ گند کشوند، نگهبان هم برا اینکه حالش جا بیاد، یکی از پنجره‌ها رو که جوش نخورده بود، پایین کشید.
آب دماغش رو بالا داد:
- ما هم نمی‌دونیم کی بود؟ چون آمار رو نداشتیم. دو نفر... دو نفر از طرف یه کله‌گنده بودن، یکی رو لحظه‌ی آخر تحویلمون دادن.
کشمیری از صندلی کنده شد و وایساد.
نگهبان ترسید و عقب رفت.
- اون بود، شاید... من دیدمِش، باز رو نگهبان بالا آورد. بعدش... بعدش خودش رو خلاص‌ کرد.
آب دهنش‌ رو قورت داد و نفسی تازه کرد.
بخاری که از دهنش‌ بیرون زد، با سیلی محکم‌ کشمیری محو شد.
- مردک عوضی، مگه این چند سال نمیدونی نباید بند رو آب داد.
به اطراف اشاره کرد:
- نمی‌بینی با چه مصیبتی اینجا رو حفظ کردم! اونوقت یکی از شما بی‌عرضه‌ها، همه‌ی کاسه کوزه‌ها رو با ندونم کاری، خراب‌ میکنه.
رو‌ صندلی نشست و پا رو پا انداخت.
- اون‌ سرباز مسئول رو بیار...
- وسایلی، چیزی نداشت.
مهین پرسید.
نگهبان با ترس و لرز سمت مهین برگشت:
- چرا، یه ساک داشت که‌ گشتمش، هیچی توش نبود، نه مدرکی، نه چیز به درد بخوری.
بعدم برگشت و به یکی از نگهبان‌های نزدیکش چیزی گفت،‌ که نشنیدم.


پارت_641#  

مهین به‌ کشمیری نزدیک شد و دم گوشش چیزی لب زد.

کشمیری با آه جواب داد:

- حیف شد مهین... خیلی حیف شد، می‌تونستم‌ انتقام این چند سال رو بگیرم و نوش کنم.

- اونجایی که افتاد دریاچه بود، حکماً تا حالا مُرده.

نگهبان با حرفی که زد، کشمیری رو مثل سگ‌ هار عصبانی کرد. کشمیری تو آنی بلند شد و اونو زیر مشت و لگد گرفت.

با اومدن نگهبان مسئول واگن سه، دست از سر رئیس نگهبان‌ها برداشت

پسری جوان و لاغر اندام‌، با قدی کشیده.

- ببینم نگهبان اون سگ‌دونی تو بودی؟

پسر جوون رنگ به رو نداشت، با تته‌پته جواب داد:

- بله قربان.

کشمیری دست به پشت کمر برد، مهین خودش رو عقب کشید و صدای گلوله تو محوطه پیچید. به راحتی آب خوردن، به سر نگهبان شلیک کرد و تمام.

گوشامون سوت کشید...

جیغ و داد بالا گرفت،‌ مسافرای جدید ترسیده بودن و مسافرای قدیمی که گوشه کناری‌ به تماشا ایستاده بودن، انگار فیلم اکشن می‌بینن، با هیجان ماجرا رو دنبال میکردن.

چشمام رو بستم و خودمو سپردم به خدا. این زندگی ارزش این همه بدبختی و کشتار رو نداره. اون پسر جوان به خاطر من مُرد.

سرم رو به دیوار تکیه داده و نفس عمیق کشیدم، خواستم بلند شم و خودم رو معرفی کنم که دست بلقیس مانع شد.

- بشین، نمیخواد قهرمان بازی دربیاری. اون حقش‌ بود، یکی از اون نابکارای عالم بود، از دستش خلاص شدیم.

از دور نگاهی به جنازه‌ی غرق‌ خون انداخت:

- بالاخره حق به حقدار رسید، بخور... بخور تا تو باشی دیگه دخترای‌ من‌و اذیت نکنی...

نفرت از چشاش می‌باره.

مهین که دستمالی ابریشمی رو لب و بینیش گذاشته، با حرکت سر به نگهبان‌ها حالی کرد، جنازه رو ببرن.

برگشت سمت رئیسشون:

- چه شکلی بود؟ اسمش چی بود؟

نگهبان اسلحه‌اشو رو دوشِش جا‌به‌جا کرد، اصلاً از مرگ همکارش‌ ناراحت نبود، انگار عادت کرده بودن به این اتفاقا.

نوک دماغش قرمز بود. جواب داد:

- خیلی زیبا بود، اسمش رو کسی نمی‌دونست، اونایی که تو واگن شماره۳ باهاش بودن میگفتن که بهشون میگفته من نمیتونم کمپ‌ رو تحمل کنم... برسم اونجا، اولین کاری که میکنم خودم‌و می‌کُشم.
پارت_642#
تقریباً مهین قانع شد که اون زن، همون لیلا محمد بوده که رئیس دربه‌در دنبالِش میگرده.
کشمیری اسلحه رو غلاف کرد و سمت مهین برگشت:
- خوب کاری‌ کرده خودش رو خلاص کرده، میدونست که من منتظرشم، اون باهوشه، خیلی... خیلی باهوشه.
مهین‌ که اوضاع رو آروم دید، پرسید:
- قربان میشه بپرسم اون کیه که انقدر مشتاق بودین تا...
کشمیری پیپ‌رو از رو لباش‌ برداشت:
- یه جواهر بود، یه جواهر ناب، حیف شد، حیف...
از سکو پایین اومد‌:
- ماشین‌ رو آماده کنید، میرم شکار‌ گرگ... حیف شد، شکار اصلی از دستم رفت، پر کشید.
تابی به سبیل کَت و کلفتش داد و نزدیک‌تر شد. باز تو خودم مچاله شدم، بیشتر از این نتونستم تو دیوار حل بشم.
با دیدنم ایستاد، درست مثل قلبم.
- نجمه... نجمه..
نجمه به ثانیه نکشیده خودش رو رسوند کنارش.
- بله قربان.
بهم اشاره کرد. نگاهش‌ نکردم و چشمامو بستم و فقط خدا رو صدا زدم.
- این دیگه کیه؟
صدای بلقیس رو شنیدم:
- قربان نزدیکش نشید، آبله روئه، خیلی زشت و حال بهم زنه... مریضه.
صداش نزدیک‌تر شد.
- برا همین کشیدمش کنار تا ببینیم چه میشه کرد.
کشمیری که تا چند لحظه‌ی پیش، بوی عطرش میومد،‌ ازم دور شد.
- از تو هم‌ زشت‌تره بلقیس؟
صدای خنده‌ی زورکی بلقیس و نجمه رو از زیر پتو تشخیص دادم.
- نه‌ قربان، به پای من نمیرسه.
- مُردنی این بود، نه اون جیگری که منتظرش بودم.
برگشت‌ سمت نجمه:
- همراه جنازه‌ی اون پسره، بندازیدش پشت ماشین... میخوام برم شکار، گرگا هم یه چیزی باید برا خوردن داشته باشن.
سوز سرما رو دیگه حس نکردم، بدنم‌ سِر شد. هر جایی که فکر میکنم، دارم از دست این موجود دیو سرشت فرار میکنم، باز آخرش ختم‌ میشم به کشمیری‌.
نفس‌هام بالا نیومد و به سرفه افتادم، طوری که همه ازم‌ فاصله گرفتن


پارت_643#  

نجمه سعی کرد دستپاچگی‌شو مهار کنه:

- نه‌ قربان این جوریام‌ نیست، من هواش رو دارم، می‌برمش درمونگاه، دارو بخوره حله... برا کار معدن لازمش دارم، کارگر کم دارم.

نجمه با چند قدم سریع فاصله رو پر کرد:

- اجازه بدین بمونه، به دردمون میخوره... کارگرا، اون پایین همگی خسته و مریضن، این تازه نفسا باید جای اونا رو بگیرن.

کشمیری خسته از این بحث طولانی، کوتاه اومد:

- هرکاری که خودت میدونی صلاحه، همون‌ کار رو بکن.

- ممنونم قربان.

کشمیری نگاه معناداری بهش انداخت و آروم‌، طوری که مهین نشنوه گفت:

- اگه اون زبون و اون چشای پدرسگ رو نداشتی که...

نجمه ازش فاصله گرفت. کشمیری ادامه نداد و رفت. ماشینی که میگفت، یه تانک بود. تو اون‌ برف و بوران فقط این تانک می‌تونست راه بره.

مهین که از دور شاهد ماجرا بود، نزدیک‌تر اومد. بلقیس به‌ پیشواز رفت تا نزدیک‌تر نیاد.

- چی میخوای مهین خانوم؟

- هیچی بابا... یکیشون کمه، همونی که قد کشیده داشت... همون.

نجمه جلوش وایساد:

- اون که رفت قاطی دخترای خودت، برو ببین کجاست؟

مهین‌ راهش‌ رو کج کرد، با دیدنم‌ برگشت:

- نکنه همین باشه! اون چشم‌رنگی رو میگم؟

نجمه برگشت بهم نگاهی انداخت و اخم تو چشماش نشست... با اخمش، نگام رو زمین دوختم:

- اَه اَه اَه، مهین تو صورت اینو ببینی تا یه هفته لب به غذا نمیزنی... نمیدونی چه دُملایی داره، اندازه‌ی نخود، بزرگ و چرکی.

مهین لباش رو کج کرد و مشمئزکننده‌ نگاهی بهم انداخت:

- بیچاره‌ی بدبخت، پس‌ نذارید بیاد نزدیک حرمسرا.

رفت و ادامه داد:

- من جای این بودم، از اون معدن بیرون نمیومدم.

اتفاقاً منم همین تصمیم رو داشتم. این بدترین شکنجه دنیاست، اینکه صبر کنی و بدونی که هیچ کاری از دستت ساخته نیست.

با عشوه و اَدا به طرفِ ساختمانِ مدیریت راه افتاد و برگشت و به زنایی که انتخاب کرده دستور داد تا دنبالِش برن.

اونام،‌ شنگول و خوشحال دنبال مهین ردیف شدن و به ما، نگاهی از سر ترحم انداختن.
پارت_644#
بقیه‌ی نیروهای تازه نفس‌ موند برای بلقیس و نجمه. اون دوتا هم نیروهاشون رو انتخاب کرده و هر کدوم رو به یه گوشه‌یِ حیاط راهنمایی کردن.
نیروهائی که نجمه انتخاب کرد، کاری و هیکلی بودن. اونا برای کار تو معدن و زیرزمین انتخاب میشدن و باید اون زیر دووم میآوردن.
گرسنه بودم و کمی دل‌پیچه داشتم، به خاطر این همه استرس، طبیعی بود.
همه امیدم با دیدن کشمیری به یأس تبدیل شد. من محکوم به شکست شدم و مجبورم از این کمپ، بدترین جا رو برای زنده موندن انتخاب کنم.
نگاهی به آسمان انداختم:
- بازم کمکم کردی و نجاتم دادی. من‌و ببخش که ناشکری کردم.
پلک زدم و روسریم باز خیس شد:
- تا کجا میخوای منو بِکشونی! تا کجـا؟؟
تحمل این وضعیت برام غیرممکن شده.
بلقیس هم نیروهاش رو پشت سرش ردیف کرد و برد. آخرین ‌نگاهش‌ رو‌ بهم انداخت و خدا به دادت برسه‌ای زیر زبونش زمزمه کرد و رفت.
نیروهایِ اونم مثلِ نیروهایِ مهین شاد و شنگول رفتن تا به کاراشون برسن.
آشپزخونه مطمئناً گرم‌ بود و غذا برای خوردن فراوون.
اما نیروهایِ نجمه با ناراحتی به همدیگه نگاه میکردن، مثل لشکر شکست‌خورده.
میدونستن شرایط از این بدتر هم میشه و باید هر روز تو معدنی که چند متر زیر زمین هست و نه نوری داره و نه هوایی، تو اون کثافت انقدر کار کنن تا بمیرن.
از اون جمع من راضی‌تر از همه بودم.
نجمه، نیروها رو ردیف کرد و رو سکو رفت:
-شما, اینجا برای کار اومدین نه تفریح. پس مثل بچه آدم سرتون‌و میندازین پایین و کار میکنید... شیر فهم شد.
از کسی صدایی درنیومد، ادامه داد:
- حالا هم میرین اون سوله‌ای که روش نوشتن حمام و سر و تن‌تون رو می‌شورید، بعدش بهتون وسایل میدم و میریم خوابگاهتون رو نشون میدم.
از‌ سکو پایین اومد:
- حالام برین جلوی حمام صف ببندید.
نیم‌نگاهی بهم انداخت و سمتم اومد:
- تو، تو هم بُلند شو و به خودت یه تکونی بده.
زمزمه کرد:
- از این‌ به بعد اینجا، تو این کمپ، دختری به اسم لیلا محمد نداریم، لیلا زیر اون همه آب، یخ زده و مُرده... فهمیدی!
فقط سری تکون دادم، چه انتظاری ازم داشت... نایی برای گفتن هیچ کلمه‌ای‌ نداشتم.


پارت_645#  

آروم کنار گوشم گفت:

- ببین، بهت یه کلاه میدم تا کل صورت به جز چشمات رو بپوشونه. هیچوقت، هیچوقت اون کلاه رو برنمیداری... تا زمانی که کشمیری اینجاست و نفس‌ میکشه، اون کلاه باید رو صورتت باشه.

لال نگاهش کردم.

- پاشو دنبالم بیا.

پتو رو دور خودم محکمتر کرده و  از ترسِ کشمیری و مهین هرچی توان داشتم تو پاهام ریختم و دنبال نجمه دویدم.

درِ سوله‌ی حمام رو چند نفری باز‌ کردن.

نجمه دستور داد همه برن تو.

- اینجا قبلاً به خاطر شرایط آب و هوایی، سیلویِ نگهداری گندم و جو بوده که بعدها متروکه شده و امروز هم که محلِ نگهداری‌ِ ماست.

- بَععععععع

با خنده همه برگشتن سمت صدا.

همون دختر قلدر و همیشه ناراضی.

- زهرمار، گوش‌ بگیر ببین چی میگم؟

نجمه حرف میزد و بقیه به اطراف چشم‌ می‌چرخوندن. هوای حمام انقدر شرجی بود که همه به سرفه افتادن.

سوله رو از وسط نصف کرده و دیوارکوتاهی کشیده بودن، یه طرف برای حمام مردان و طرفِ دیگه برای زن‌ها.

تقریباً بیست تا دوش از سقف آویزون بود و با کشیدنِ پلاستیک، دوشها رو از هم جدا کرده بودن تا مثلاً موقع حمام کردن راحت باشیم. چند نفری که داشتن دوش می‌گرفتن کاملاً دیده میشدن و این واقعاً خجالت‌آور بود. عینِ خیالشون نبود... شاید عادت داشتن.

نجمه با چند تا خانم که قیچی و وسایل اصلاح دستشون بود، پیشمون برگشت.

تو هوای شرجی حمام، شالش رو پایین کشید و نفسی آزاد کرد.

- لباساتون رو دربیارین بریزین تو اون سبد بزرگا... هیچ لباسی تَنِتون نباشه، بعدش برای اصلاحِ موهاتون و حمام بیاین اینجا صف ببندید.

چند نفری بدون هیچ خجالتی، همین کارو انجام دادن و رفتن تو صف. چشمام‌ گرد شد از این همه بی‌حیایی و بی‌خیالی.

دیگران هم خجالت رو کنار گذاشتن و لباساشون رو درآوردن و تو سبدا ریختن.

- آفرین به این همه نجابت، مثِ کشِ وِل شده‌ی تُنبون چه زود لباسا در رفت بی‌آبروها؟

کسی توجهی به لات‌بازی اون دختر نکرد و همه مشغول شدن.
پارت_646#
یکی از نجمه پرسید:
- خُب بعداً چطوری لباسامون رو از تو اینا سَوا کنیم؟
نجمه که داشت به دوش‌ها رسیدگی میکرد، بدونِ اینکه نگاهش کنه جواب داد:
- اونا رو میسوزونَن، دکتر درمونگاه گفته... تا اگه بیماری چیزی داشتین تو کل کمپ پخش نشه.
برگشت کنار آرایشگر:
- اینجا لباسایِ جدید و یه شکل بهتون میدیم.
همگی بدون لباس، تو صف ایستادن به جز من... خودمو پشتِشون قایم کردم تا کمی خلوت بشه و بتونم بیام بیرون.
واقعاً نمیدونم چیکار کنم! میترسم با این کارام، نجمه عصبانی بشه و منو نخواد. برای همین پیش‌قدم شدم و جلو رفتم.
- لطفاً بذارین من نفرِ آخر صف باشم‌ و بعداً حمام کنم، واقعاً خجالت میکشم.
از صحبت با نگهبان زن حمام دست کشید و سرشو بالا آورد و نگاهم کرد.
پنجاه سالی داشت با چین و چروکی روی صورت و چشمای مشکیِ درشت.. موهاش از ریشه سفید شده و یه دسته‌شون از زیر کلاهش پیدا بود. مشخص بود که تو جوانی خواستنی بوده، چه سرنوشتی داشته که کارش به اینجا کشیده!! مثل من، مثل همه‌مون!!
- باشه برو آخر صف.
نگاهش کشیده شد سمت پتوی کهنه‌.
- تو که فقط یه پتو داری که اونم تو قطار بهت دادن، بنداز تو سبد و منتظر باش.
پتو رو محکم‌تر دور خودم پیچیدم:
- باشه.
و به طرف آخرِ صف رفتم.
دخترِ قلدُری که با مهین جروبحث میکرد، با شنیدن حرفایِ ما صداشو بالا بُرد:
- دِ نشد دیگه، قرار نیست فرق بذارین... همَمون‌و لـخـ‌…ت کردین و وایسادین تماشا، این با ما چه فرقی داره؟
نجمه تو ثانیه‌ای، اخم کرد و با چشمای تنگ جواب داد:
- میخوای ببینیش؟ باشه برو خودت لختش کن.
رو به همه کرد:
- اونوقت تا یه هفته، غذا که سهله، به آب هم لب نمی‌زنید.
تو پتو مچاله شدم. این شیرین‌ترین حمایتی بود که میشد چشید.
- پس بگو نه جمال داره نه کمال.
دختره‌ی لات، بیخیال شد و زیر لب بی‌ریختی گفت و کنار کشید.
- هیچ فرقی نداره، اینم باید لباساش رو بِکنه و بسوزونه، دیر و زود داره...
نگاه‌های ترحُم‌وار، از هر سو سمتم روانه بود. مثل نیشِ یه دسته زنبور وحشی.
با استیصال به دختر لات نگاهی انداخته و رفتم آخر صف...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792