#پارت_558
توقعم از پدر به صفر رسید، صفر مطلق.
فقط یه معجزه نیاز بود...
تنِ خستهمو به آغوش کشید...
- مهدخت مادر، هرچیزی که درون توئه زیباست، حتی تلاشای ناموفقت برا پنهون کردن غمات... باهام حرف بزن.
شونههامو محکم گرفته بود و تکون میداد:
- چطور به خاطر من راضی شدی از سعیدت دل بکنی؟ اونم راضی به این جدایی بود؟
اشک چشماش امون نداد و این بار اون تو بغلم زار زد.
- مادر نه اون راضی به این جدایی بود، نه من... امروز به پدرش قول دادم، تا آخرین روز زندگیم، منتظر سعید بمونم.
گریهاش تبدیل به تبسم شد، مثل درخت خواب زدهای که تو زمستون گل بده.
- ان شاءالله... ان شاءالله... منم دلم روشنه، با کمک برادرات کمکم راضیش میکنیم تا برگردی پیش سعید و دخترات... البته اگه اون جرثومهی فساد و تباهی بذاره.
منظورش کاشف بود. در عجبم... همه این نکبت نحس و نجس رو شناخته بودن ولی پدر...
کنارِ پنجره، مشغولِ تماشایِ برو بیایِ محوطهیِ قصر شدیم. میزها با گلهایِ زیبایی تزئین شده و سرویسِ بلورین زیبایی روی میزها با دقت و سلیقه چیده میشد.
آرایشگرها هم با وسایلِ کار اومده بودن و با تفتیشِ ماموران وارد قصر شدن، مُشاطههای سلطنتی.
- بعدِ رفتنِ تو، این اولین بارِ که مهمونی برگزار میکنیم... انگار تو رفتی، دل و دماغِمون هم با تو رفت.
پرده رو انداخت تا بیشتر از این عذاب نکشم، نگاهش انقد مهربون و آروم بود که دلم بهش قرص شد.
- میدونم اصلا دلت نمیخواد تو این مهمونی اجباری شرکت کنی ولی مجبوری... برا ساکت و رام کردن پدرت.
من طوفان زده بودم دیگه از چیزی نباید بترسم، ولی باید چند مدتی نقش دختر رام و نادم رو برای این خانواده بازی کنم، بلکه فرجی بشه.
- باید چند وقتی مطابق میلِش رفتار کنی تا کمکم راضی بشه به برگشتت.
خم شد تو صورتم و دستِشو رو بازم گرفت:
- مهدخت چِته؟ چرا رنگت پریده؟
اصلاً نایِ حرف زدن نداشتم، به لبهی پنجره تکیه زدم.
- مامان من فقط صبحونه خودم، الانِ که غش کنم.
با دستورِ فوری مادرم کیک و قهوه برام آوردن، برای شام زمانی نمونده بود؛ تهبندی کردم تا ضعف نکنم.
- مامان، اینجا چرا خالی شده؟
فنجون قهوه رو دست به دست کرد:
- بعد رفتنت، چند روز اول سِر بود، نفهمید چی شد؟ چطور فرار کردین؟
سری تکون داد و ساکت شد، انگار داشت خاطرات تلخ اون روزا رو مرور میکرد.
- بعد یه هفتهی کذایی که با کسی همکلام نشد و کسی رو به اتاقش راه نمیداد، یه روز صبح، با سر و صدایی همهی کاخ رو بیدار کرد.