2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 14008 بازدید | 1345 پست


پارت_782#  




صدای نحس مهین میاد، داره به زن نگهبان سفارشات لازم رو میکنه.

چه عشوه‌ای هم تو صداش هست.

- یه چیزی بخوره تا جون بگیره، ببرش حموم، آرایشگر رو هم بیار پیشش... یه لباس‌ مناسب تنش کن، نمیخوام تو ذوق رئیس بزنه.


به همین راحتی، شدم‌ سوگلی دربار کشمیری... بلند شدم و وسط اتاق وایسادم. تلو‌تلو می‌خوردم، چرا منو آوردن بیرون؟ اگه ساعتی صبر میکردن، حتماً تا حالا پیش خدا بودم.


به زور خودمو به تخت رسوندم و روش افتادم...صورتمو تو تُشکِ نرم‌ فرو برده و زار زدم. آخرش اونی شد که نباید میشد.


بیگانه به بیگانه ندارد کاری

خویش است که در پیِ شکستِ خویش است.


از مریم‌ ضربه‌ای خوردم که نمی‌تونم کمر راست کنم. وقتی غمی داشتم، دلتنگی داشتم میرفتم پیشِ مریم تا با هم حرف بزنیم و سَبُک بشم ولی حالا مریم خودش یه غمِ بزرگ شده بود...

آدما رو آدما پیر میکنن، تقصیرِ زمونه نیست.


دیگه هیچ راهِ نجاتی برام نمونده. باید ببینم کشمیری برام چه برنامه‌ای در نظر داره؟

چه درونم تنها شده! چه تاریکه!!

از تاریکی درونِ مهدخت، ماه طلوع میکنه.


باید باهاش حرف بزنم تا کاری به بچه نداشته باشه... باید نرمش‌ کنم، با چی؟

از فکرش، تنم لرزید... عرق باز به تنم هجوم آورد و از پیکر خسته‌ام راه باز کرد.


سعید کاش بودی که داغون نشم... که بچه‌ رو پرپر نکنن. خدایا تو اوجِ ناامیدی هستم، برام یه معجزه نشون بده تا بدونم فراموشم نکردی.


درِ اتاق باز شد. دو نفر سینیِ بزرگِ غذا رو آوردن تو... یکیشون سمتم اومد:

- خانوم گفتن، این بلوز و شلوار رو بپوش.


بعدم میز رو پر از غذا کردن و رفتن.

پشت پارتیشن رفتم و لباسای جدید رو پوشیدم‌. لباسی پوشیده و بلند.

بی‌توجه به میز، رو لبه‌ی تخت نشستم ولی بوی غذا وسوسه‌م کرد. بخاطر بچه و خوابیدن قار و قور شکمم، بی‌اراده قدمی سمت میز پر از غذاهای رنگارنگ برداشتم.


دست به صندلی گرفتم... انگشتای لاغر و کشیده با ناخن‌های فرورفته تو پوست.

دستام کثیف و خونی بودن.

سمت سرویسِ بهداشتی رفتم.

بعد از چند ماه یه دستشویی و روشویی درست و حسابی دیدم. دستشویی سوله یادم افتاد، هر کی زودتر بیدار میشد، برنده بود.


تو آینه نگاهی به صورتم انداختم.

نشناختمش، اون نباید مهدخت باشه!! دختری رنگ و رو پریده، با چشمای گودافتاده و لبی کبود و زخمی.

چشمام، نگاهم... سرگردون درحال جون دادن هستن.

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.


پارت_783#  




خسته و عاصی به دیوار پشتی تکیه دادم. انگار تو قبر هستم، اکسیژن ندارم و ریه‌هام تیر میکشه. چنگ انداختم به گردنم... طنابی نامرئی دورش انداختن.

دهنم مثل کویرِ خشک و برهوت شده... مثل ذهنم. دست به شکمم بردم.


- بمیرم‌ برای غریبیِ پسرم.


به خاطر بچه باید یه چیزی بخورم... باید نجاتش بدم. اشک چشمام خشک شده.

وقت برای گریه زیاده... باید اونو نجات بدم. گلوم خشک بود، عق زدم تا همه‌ی بدبختیام رو بالا بیارم. فقط زردآب بود که از معده‌ی خالیم تا خرخره بالا اومد.


اومدم بیرون و از دیدن مهین جا خوردم.

فرشته‌ی زیبای مرگ.

سگ‌ بزرگ‌ کشمیری کنارش، له‌له میزنه.

با دیدنم رو پاهاش بلند شد و با صدای بلند و بَمی‌ پارس کرد.


ترسیده به دیوار تکیه زدم. مهین دست برد زیر گوشای آویزونش.

سگی بزرگ از نژاد کن کورسو... پوست مخملی و سیاهش، زیر نور چراغ لوستر، برق میزنه... مثل چشمای بی‌رحمش.

زنجیری طلایی به گردن داره... با یه توله‌ی هم‌شکل خودش.


هیچ‌وقت از سگ‌ها خوشم‌ نیومد.

هیچ حیوون خونگی به جز یه هَمستر کوچیک و بامزه نداشتم، که اونم شکار عقاب تیز پرواز پدر شد و گریه و زاری‌های من که پایانی نداشت.


- مگه جن دیدی هرزۀ هر جایی؟؟


بعضی‌ها رو خدا با قلب سیاه آفریده.

کوهستان یخ چشماش، با نیشخند کثیف... به صورت خیسم زل زد. فحشی که لایق خودش بود رو شنیدم و دم نزدم.

صد رحمت به اون سگ زبون بسته، لااقل نیش و زخم زبون نداره.


پالتو نداشت، یه پیراهن دیگه تنش کرده.

پیراهن کوتاهی که فقط روی سینه و باسنش رو به زور پوشونده. چیزی به اسم خجالت و حیا تو وجودش نیست.


- بفرما خانوم...


صندلی رو عقب کشید و تعارف زد.

حالی برای کل‌کل ندارم. جسم بی‌جونم رو صندلی ثابت موند، پاهام توانی برای نگه داشتن تنم رو ندارن. انگار دارم‌ از صندلی سُر میخورم پایین.


زنی رو صدا زد:

- شمسی، بیا تو...


تو سکوت من و امر و نهی مهین، برامون غذا کشید. از کنار سگ‌ها به راحتی رد میشد. انگار آشنا بودن با هم.


- برو بیرون، منتظر باش تا صدات کنم.


پارت_784#  




رو به من کرد.

- بخور... الاناس که رئیس بیاد.


قاشقایِ دسته طلایی... گیلاسای الماس نشان... میز مجلل. یه شعبه‌ی دیگه‌ای از قصر پادشاهی رو اونجا میشد دید.

قاشقی سوپ داغ دهنم گذاشتم. بعد از چند روز گرسنگی و تشنگی، مزه‌ی سوپ رو نفهمیدم ولی گرمای دلچسبی تو وجودم رخنه کرد. تند‌تند مشغول خوردن شدم.


مهین سوپ رو کنار زد و مشغول گوشت کبابی شد. دست‌های روغنی‌شو سمت سگ برد. در کمال ناباوری، سگ با ولع انگشتاش رو لیس زد... از لب و لوچَه‌ش آب میچکه.


- آفرین مِگان... دختر خوب.


به سرفه افتادم.

- یواش... خفه میشی، رئیس رو باز ناکام میذاری‌ها...


خندید و وقتی با نگاه ماتم‌زده‌ام روبه‌رو شد، لحظه‌ای مهر تو نگاهش پیدا شد:

- تسلیمش شو... اگه میخوای بچه‌ات سالم بمونه، هر کاری گفت براش‌ انجام بده، هرکاری...


و مهری که دیگه تو نگاهش نبود. لقمه تو گلوم، یه تیکه سنگ شد.

زن عجیبیه... پول‌دوست و بیرحم و دروغگو، انگار یه عقرب دو پاست.


مگان که از لیسیدن، فارغ شده... با توله‌اش به گوشه‌ی اتاق رفت و تو هم مچاله شدن. مثل یه پتوی نرم‌و براق.


- درسته پیره... ولی آتیشش تند‌ه.


کباب رو گذاشت تو بشقاب، کباب بزرگ و برشته.

- به قول قدیمیا، دود از کُنده بلند میشه.


لباش رو غنچه کرد و نوک انگشتاش رو بوسید.

- من کارش رو دیدم، حرف نداره، بیسته بیست.


دلم‌ میخواد رو صورتش بالا بیارم. چه دل‌سنگ بود اون و چه مظلوم بود مهدخت.

کاش قلاده‌ی اون سگ درنده، دستم بود... مهین رو تیکه‌تیکه میکرد.


اشک تو چشمام نیش زد، اما جاری نشد.

با این حرفا، باز پرت شدم به عالم سیاهی.


- البته... گُل گَندیده رو کسی اَنگولک نمی‌کنه... نمیدونم چرا بی‌خیال تو نمیشه، نگفتین چه گذشته‌ی مشترکی با هم داشتین، ولی بالاخره میفهمم.


مثل نیشخند کثیف مهین، قلبم نیش زد.

دست بردم و تو مشت فشردمش. انقدر که دلم میخواد نفسم بند بیاد.


پارت_785#  




- زودتر بخور... تا ابد که نمیتونم منتظرت باشم.


بشقاب سوپ رو رها کردم و به صندلی تکیه زدم.


- نگفتم که نخور... بخور، بخور تا فشارت نیفته.

حرفاش‌ نیش داره، حالم بدتر شد. انگار دست تو معده‌م کرده باشن.


-‌ باید برم دستشویی.

آب به صورتم‌ زدم، مشت مشت.

دستشویی پنجره‌ی بزرگ و میله‌ای داشت‌.

عاجزانه برگشتم پیش مهین.


با دیدن کشمیری کنارش، دست به دیوار گرفتم. جلویِ در وا رفتم، ناخودآگاه دست بردم رو دلم.

از رنگِ رخسار، حالم رو فهمید. از پشتِ میز بلند شد و اومد کنارم.

- تشریف بیارین سرِ میز.


دستِشو دراز کرده بود تا کمکم کنه.

مات موندم و مثل برق گرفته‌ها، نگاهش کردم، چند لحظه‌ای چشم تو چشم شدیم.

با نگاه هیز و کثیفش، تنم رو وجب کرد مثل یه تیکه گوشت، در حال دَریدنم بود.


- شنیده بودم چشمانِ زیبایی دارین ولی نه تا این حد که دلِ سنگِ کشمیری رو بلرزونه.


مهین‌، با شنیدن اون حرفای حال بهم‌زن، یک ضرب سر از بشقاب برداشت.

بدنم با لرزیدن چشمای کشمیری لرزید.

از گرسنگی بود یا از ترس.

این مرد چه نقشه‌ای برام داره؟


- خو... خودم... میام.

از کنارش رد شده و گوشه‌ی میز مچاله شدم.


- قربان... بفرمایید.

بشقاب سوپ و نوشیدنی، جلوی رئیسش گذاشت.

- شما که نباشین، لقمه از گلوم پایین نمیره.


- آره معلومه، از وضعیت بشقابت مشخصه.


خنده‌های هیستریک‌وار اون دو تا و تکون خوردن دم سگ‌ها... اون برزخ نبود، خود جهنم بود که توش گیر کردم.


نگاهم به دست مهین بود که رو زانوی کشمیری جا خوش کرده.


- بخورید، چند روزه چیزی....


مهین پابرهنه پرید وسط حرفای کشمیری:

- پیش پای شما یه‌ بشقاب‌ سوپ‌ خورد، نگران‌ نباشید.


شاید با این حرف، کشمیری بی‌خیالم‌ بشه و غذاش رو کوفت کنه. از‌ یادآوری حرفای‌ مهین و نگاه‌های معنادار کشمیری، مو به تنم راست شده‌.


پارت_786#  




- قربان، دکتر گفت هر وقت خواستین میاد و بچه رو میکِشه بیرون.


به آنی سرم بالا رفت، صدای تَرقِ استخونای گردنم رو شنید. نگاه نگرانم، تو نگاه بی‌حس اون گره خورد.


- عجله نکن مهین بانو، بذار یه کم حالش جا بیاد، بدنش‌ ضعیفه، توان این‌کار رو نداره.


دارم از ترس قبض روح میشم. مگه چقدر توان دارم تا اون همه درد و ترس رو تحمل کنم.

- حرف دهنت رو بفهم زنیکه‌ی قاتل، تو حق نداری...


دندونام درد گرفت، دیگه بیشتر از اون نمیتونه رو هم‌ سابیده بشه.

کشمیری، هیجان‌زده از توهین به مهین، نگاه شادی به صورت گُر گرفته‌ی نوچه‌ش انداخت.


مهین دستمال به دست، ثانیه‌ای مات، نگاهم کرد. بعد رو میز خم شد، خط سینه‌اش زد بیرون.

- بذار آقا ازت سیر بشه، اونوقت من میدونم و تو.


لقمه‌ی پر و پیمانی با حرص تو دهن گشادش چپوند. کشمیری، به صندلی تکیه زد، دعوای دو زن براش جذابیت داشت.


- مهین، اینو برا اولین و آخرین بار دارم بهت میگم من از ایشون هیچوقت سیر نمیشم، ما تا ابد با هم هستیم.


انقدر لحن صحبتاش جدی بود که مهین رسماً فرو ریخت و لقمه تو گلوش گیر کرد، مثل نفس من.


- شیرفهم‌ شدی یا یه جور دیگه که خیلی دوست داری، شیر فهمت کنم.


نگاهش رو مهین چرخید و روی سینه‌هاش ثابت موند. طالع نحسم رو با سیاه‌ترین نخها بافتن... وگرنه چه کسی باور میکنه شاهدخت سر از اینجا دربیاره و مثل کنیزکانِ زَرخرید، تو بازار به حراجش بذارن.


نگاه سرخ و عصبی رئیس، رو صورت و بدن مهین گشت. مهینی که زبون به دهن‌ گرفته و با غذا بازی میکنه.


- بذار هر چی دوست داره بخوره... من میرم به کارا سر و سامونی بدم، اوضاع پایتخت چندان تعریفی نداره، بُکُش بُکُشه، بعد میام پیشش.


دستم چنگ‌ شد رو زانوم. چهره‌ای تک‌تک اعضای خانواده‌ام رو به یاد آوردم.


- تا شب آرایش‌ شده و لباس‌پوش آماده باشه.


برگشت سمتِ من، نگاهم رو انگشتای مشت شده‌ی روی زانوهام‌ بود، روی حلقه‌ی هم‌‌رنگ‌ چشمام.

به سرعت خم شد و چونه‌ام رو گرفت، فکم‌ قفل شد به اعتراض.


- البته نیاری‌ به آرایش نداره.


پارت_787#  




- م.. من... باید.. بر.. برم.. دستشو...


- چقدر میری دستشویی!


چونه‌مو آزاد کردم، به زور از صندلی کنده شدم و چند قدم طرف در رفتم. کاش زودتر بمیرم، تا این کابوس تموم شه.


سرم در حالِ دَوَران هست، حالت تهوع دارم. تو خواب و بیداری با نجمه و مریم تو معدن بودیم، صورتِ مریم سیاه شده، هر چی با آب می‌شوره تمیز نمیشه. نجمه به یه نقطه خیره مونده، پلک هم نمیزنه.

دردِ شدیدی دارم و هر لحظه فکر میکنم از شدت درد از درون متلاشی میشم. دستی به شکمم کشیدم، اثری از شکم و بچه نیست.


صدای پارس سگا، لرزه به وجودم انداخت.

با حیرت و ترس از نجمه پرسیدم: پس بچه‌ کو؟

نجمه تو همون حالت موند و حرفی نزد.

مریم میون فحش و بدوبیراه به خودش بابت کثیفی صورتش، برگشت و به شکمم اشاره کرد: اونو که کشمیری ریز کُشونِش کرد.


با صدایِ جیغِ خفیفی به هوش اومدم.

دکتر پیر بالایِ سرم ایستاده و باز نمیتونه یه سِرُم وصل کنه. نیم‌خیز شدم و اطراف رو نگاهی انداختم، شکمم سرِ جاش بود.

تو یه چاه افتاده بودم، تو سکوت و سیاهی مطلق...


نفسِ بلندی کشیدم و با دیدنِ کشمیری که رو مبل لَم داده و به من زل زده، وا رفتم.

سرمو رو بالشت گذاشته و از خدا خواستم‌‌ اگه قرارِ بلائی سرِ بچه‌م بیاد منم باهاش بمیرم و راحت شم.


آروم دستم رفت سمت روپوش دکتر، یقه‌اش رو گرفتم:

- خواهش میکنم با بچه‌م کاری‌ نداشته باش.


دکتر نگاه غمگینی به بیمارش کرد:

- نمیدونم چیکار‌ کنم قربان؟ این بچه باید حتما کشته بشه!


کشمیری، نفسی آزاد کرد. سیگار برگ، به آخراش رسیده، مثل جون من‌.

- گفتم که فعلا یه چند روزی دست نگه دار، باید جون بگیره، بدنش خیلی ضعیف شده.


دکتر که دنبال بهانه بود، حرف رئیس رو تایید کرد:

- بله درسته، دیگه جونی براش نمونده، امروز سه تا سِرم بهش زدم تازه حالش اینه، چه برسه به زایمان و اون همه خونریزی!


با رفتنِ دکتر، کشمیری بالایِ سرم مثلِ جِن ظاهر شد. نفسام‌ به شماره افتاد، دست نجسِ‌شو رو شکمم گذاشت، همزمان بچه تکون خورد.‌ خوشحال و ترسان، نفسم بند اومد. پس هنوز زنده است و داره با من درد میکشه!


لبخندی زد و آروم پرسید:

- این نوهِ‌ی شاه جلیل‌القدرِ ماست که اینطوری جفتک میندازه!!


پارت_788#  




دستامو رو صورتم‌ گذاشتم و زار زدم.

حس‌های متضادی بهم میده.

گاهی ترسناک‌ترین موجود دنیا میشه، گاهی بهم امید میده، گاهی تا مرز جنون آدمو میکِشونه.


- خواهش‌ میکنم، تمومش کنید، نمیتونم این همه تحقیر رو تحمل کنم، بسه دیگه.


دستای گرمش، کنار رفت.

- با جنابِ کاشف حرف زدم.


رو لبه‌یِ تخت نشست. سردوشی‌های طلایی لباس نظامیش برق میزدن، مثل چشمای خودش... چشمایی که نگاه ازم‌ برنمی‌داره. بدنَمو کمی جابه‌جا کردم تا باهاش تماسی نداشته باشم.


- بهش خبر دادم که پیدات کردم. یادمه

گفته بودم که خودت‌و انداختی تو رودخونه.. وقتی فهمید بالاخره پیدات کردم، خواست کاری باهات بکنم که از  شاهدخت بودنِ خودت پشیمون بشی.


ملافه رو پیچیدم دور بدنم، سِرم اذیت میکنه و درد داره.


- ازم خواست بادِ دماغت رو بخوابونم.


بلند شد و رفت طرفِ میز و خوشه‌ای انگور از میوه‌خوری بزرگ‌ برداشت و چندتاشو بالا انداخت.

- انگار خیلی چِزوندیش...


خندید و ادامه داد:

- چرا هیشکی شماها رو دوست نداره؟ این از من، اون از کاشف، میخوایم سر به تنِ هیچ کدومتون نباشه.


مکثی کرد:

- حتی سعید، پدر این بچه... شما سالها با هم تو جنگ‌ بودین و تو باهاش فرار کردی...


یادآوری اون داستان عجیب، دیگه برام شیرین نیست. کاش هیچوقت اونو ندیده بودم، تا کار به اینجا و ذوب شدن زیر نگاه ناپاک دشمنم نکشه.


- من میگم دشمن که با دشمن فرقی نمیکنه... یا من یا سعید خان.


تنم زیر نگاه پر از کینه‌ش، عرق کرده.

خوشه‌ی‌ دیگری برداشت:

- وقتی داستانت رو شنید و فهمید بارداری، شوکه شد... میتونستم صورتش رو پشت گوشی، تصور بکنم... کاشف‌ رو میگم.


خندید و سری تکون داد، با تصور صورت و چشمای گرد کاشف، بلند خندید. تو لباس نظامی، بیشتر شبیه پدرم بود.

ازش‌ رو گرفتم. از هر دو متنفرم، از همه‌ی مردای عالم متنفرم حتی از پدر این بچه‌ی تو شکمم. چرا به دادم نمیرسه؟ چه زود فراموشم کرد.


چشمکی زد:

- عشق فقط خودت...


پارت_789#  




خوشه رو تموم کرد آشغال‌شو انداخت تو بشقاب... از اینکه همه چی رو در موردِ زندگیم و سعید فهمیده بود، ناراحت نیستم، شاید بتونم‌ باهاش معامله کنم.


در باز شد و دکتر اومد تو، با سرُم‌ وَر رفت، بازش کرد و با خودش برد.

مگان چند باری پارس کرد. صدای توله‌سگ، پشت صدای مادر خفه شد. کشمیری برگشت و نگاهش کرد. مگان زوزه‌ی آرومی کشید و کنار شومینه آروم گرفت.


توله که شناخت چندانی از رئیس شیطان‌نمای خود نداشت و اخلاق سگی کشمیری دستش نیومده، باز پارس کرد.

کشمیری با خشم غرید:

- خفه شو زبون نفهم.


مادر و توله، کنار گرمای شومینه لم دادن و ادامه‌ی بازی کشمیری با زنی رو به تماشا نشستن که دیگه نفساش بالا نمیاد.


اومد و کنارم نشست، دستِشو گذاشت رو دستم.

- چه جرئتی داشتی که با دشمن پدرت ازدواج کردی!!


- همون... همون جرئتی رو که تو داشتی و بر علیه پدرم کودتا کردی.


مثل فشفشه از جا پرید، خودش رو کنترل و لبخندی کم‌رنگ چاشنی‌ حرفش کرد:

- من عاشقِ زنایِ حاضر جوابم.


اینو نَگه چی‌ بگه؟؟

به زحمت تو تخت نشستم، سرم مثل یه دیگ مسی سنگین شده. بلوز رو کشیدم تا جایی که میتونستم تمام شکمم رو پوشوندم. باید باهاش حرف بزنم.


- آقای کشمیری خودتون بهتر میدونید من هیچ کاره هستم. شاه زندگیِ تنها دخترش رو خراب کرد و آواره.. اونوقت میخواستی با تو که بهش خیانت کردی، کاری نداشته باشه.


یک نفس حرف‌ میزنم، به امید رهایی:

- خواهش میکنم من‌و پیش همسرم برگردون، بهت قول میدم که وساطَتِت رو پیش شاه بکنم.


این پیشنهاد رو به کسی میدم که هیچ امیدی به زندگی نداره و این سالها به فکر انتقام نفس می‌کشیده. کسی که میدونه دیگه شاهی در کار نیست و از اون به بعد همه کاره‌ی اون کشور خودش و کاشف هستن.

پوزخندی به پیشنهاد احمقانه‌ام زد، شاید به عقلم شک کرده باشه.


- قول میدم تا پام‌ برسه پیش‌ سعید یا پدرم، وساطت شما رو بکنم... اصلاً... اصلاً بهشون‌ میگم که شما من‌و از دست کاشف نجات دادین...


خنده‌یِ عصبی کرد، حرف‌ تو دهنم‌ ماسید.

انگار دارم‌ بچه گول میزنم:

- وساطَت من پیشِ شاهِ مَخلوع... مگه میشه؟!


پارت_790#  




از شنیدنِ حرفاش چیزی دستگیرم نشد و با نگاه پرسشگرانه بهش چشم دوختم.


- پایتخت افتاده دستِ مخالفان شاه... امروز فرداست که پدرت و اعضایِ خانواده‌ات مثلِ خانواده‌یِ بیگناهِ من تیرباران بشن، اونوقت داری به من پیشنهاد عفو و پست و مقام‌ میدی.


سرشو خاروند و خوشحال ادامه داد:

- به کاشف سپردم، تیربارانِ خانواده‌ی سلطنتی با من باشه.


خبرایِ بد مثل شهاب سنگ رو سرم می‌باره.

بدبختی‌ من مثل باریدن برف اینجا تمومی نداره. خسته از این‌ بحث فرسایشی، ملافه رو با خشم کنار زد، بازومو گرفت و از تخت بیرونَم کشید. پاهام‌ به هم گره خورده و نمیتونم درست راه برم. من‌و میکشه به سمتِ میزِ غذاخوری... برای اینکه دستِشو از بدنم دور کنم، مجبور شدم روی صندلی بشینم.


دستمال سفره رو داد دستم و به سَبکِ مستخدما کنارم با تعظیم نمایشی خم شد:

- شاهدخت خانوم شما که چیزی میل نکردین، چی براتون بکشم؟


این‌ تغییر رفتارش به نظر مگان هم عجیب بود. با لب و لوچه‌ی آویزون، توله رو لیس زد و کناری کشید تا اربابش، بیشتر تحقیرم کنه.

از رفتارش عصبی شدم. فکرم پیشِ مادر بود... الان تو چه حالی هست؟ خدا نکنه کار به جایی برسه که کاشف بخواد انتقامِ این همه سال تحقیر و توهینِ من و خانواده‌م رو بگیره.


با گرمایِ دستِش از قصر و آدماش دور شدم و به کمپ و کشمیری و بدبختی و سیاهی جدید برگشتم. به خودم اومدم... به خودی که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. انگشتش روی گونه‌م بود. با خشم، صورتم رو عقب کشیدم. به حالت تسلیم دستاش رو بالا برد و لبخند زد. مقداری کباب و سالاد برام کشید.


خیلی سخته هم تا حد مرگ ناراحت و عصبی باشی و هم ترس، تک‌تک سلول‌های بدنت رو بلرزونه. برای اینکه بی‌خیالم بشه، سرمو انداختم پایین و کمی غذا با گوشه‌یِ قاشق برداشتم و تو دهنم گذاشتم.

دست از سرم‌ برداشت و رفت اون طرفِ میز روبه‌روم نشست. برای خودش غذایِ پُروپیمونی کشید و با ولع شروع به خوردن کرد.


نمی‌دونستم به کدوم بدبختیم فکر کنم.

بچه، پدر، مادرم، نجمه، بلقیس...

خدایا منم‌ بنده‌ات هستم، تا کی باید صبر کنم؟


مرد مقابلم، نگاه از بدن لرزونم‌ برنمیداره. چیزی از غذا نفهمیدم، بیشتر از چند قاشق نتونستم بخورم

#


پارت_791#  




کشمیری دومین بشقاب غذا رو هم تموم کرد و شیشه‌یِ نوشیدنی رو سر کشید.. بلند شد، شلوارشو رو شکمش جابه‌جا کرد و کمی‌ نوشیدنی برام ریخت و گرفت سمتم:

- بخور، برا امشب لازم داری تا کمی بی‌خیال بشی.


تو همین حین دو تا زن، داخل اومدن و مشغول جمع کردن میز شدن. که کشمیری برزخی شد:

- چه خبره؟ کی شما رو راه داد؟


زن‌ها که انگار کارگرای آشپزخونه بودن، از ترس‌ نعره‌ی رئیس و پارس‌ مگان، پشت سر هم‌ قایم شدن.

- قربان... مهین خانوم فرمودن.


- آب و یونجه‌اش اضافی کرده، داره جفتک میندازه... آدمش میکنم.


زیر لب اینا رو گفت و نوشیدنی که برای من ریخته بود رو سر کشید. زن‌ها وقتی سکوتش‌رو دیدن، میز رو جمع کرده و بیرون رفتند.


سرم پایین افتاد. بچه باز لگد آرومی زد.

خداروشکر... انگار دنیا رو بهم دادن، یه حس خوشحالی و غم.

تصمیمَم رو گرفتم. به هیچ صراطی مستقیم نیست، میخواد چَشم‌ بشنوه.

من که پیش کس و ناکس لِه شدم، اینم‌ روش.


با تصمیم قبلی از صندلی بلند شده و

جلویِ پایِ کشمیری زانو زدم. پاچه‌یِ شلوارش رو با دستام گرفته و هق هقَم رو رها کردم. التماسِش کردم که با بچه‌م کاری نداشته باشه. قول دادم اگه بذاره بچه سالم بمونه و سالم به دنیا بیاد، هر جا خواست باهاش برم، هرکاری خواست براش انجام بدم.


نگاه فاتحانه‌ای از بالا به صورتم انداخت.

لذت تو چشمای خمارش، موج میزنه.

- کاش‌ یه عکاس بود و از این‌ صحنه عکس میگرفت... چه عکس‌ محشری میشد.


خلال دندون رو با لب لای دندوناش بازی داد. زنی را صدا زد. زن وارد اتاق شد و به من که روی زمین نشسته و گریه میکنم نگاهی انداخت و جلوی در ایستاد.


- خانوم رو برا امشب آماده کن، قبول کرد که باهام‌ باشه...


دستامو آزاد و زانوهام رو بغل کردم.

از صندلی بلند شد و با دستمال دهنش رو پاک کرد.

- اجازه میفرمایید تا برم به خودم برسم، از قدیم گفتن شب زفاف کمتر از صبحِ پادشاهی نیست.


از شنیدنِ حرفِش رعشه به تنم نشست.

بعد از رفتنِ کشمیری، زن وان‌ رو پر آب کرد و کمکم کرد تا حمام کنم. مثلِ یه برده رامِش شده بودم.


بعد از حمام صورتم رو اصلاح کرد. هشت ماهی بود که اَبرویی برنداشته بودم.


پارت_792#  




بعد اصلاح، که با سرعت عمل اون و اشکای من تموم شد، آرایشم کرد و موهای کوتاهم رو سشوار کشید و کمی حالت بهشون داد.


دستم‌ جایی که باید باشه، بود. گاهی حرکتی‌ ضعیف از وجودم، دلم رو شاد کرده و پشت بندش غم بود که به دلم هجوم میاورد.

شب زفاف!! چی پیش خودش فکر کرده؟ من با این وضعیت....


صدای آواز آرومی از راهرو به گوش میرسه:

- باز شروع کرد.

وقتی جوابی ازم نشنید، ادامه داد:

- نسرینه... مثل مریم‌ صداش خوبه... هر وقت دلتنگ باشه میزنه زیر آواز.


مریم... مریم... مریمی که دیگه نمیخوام حتی اسمش رو بشنوم.


- خانوم محشر شدین... ببینید.


آینه رو داد دستم. بدون نگاه کردن، به پشت گذاشتمش روی میز.

- میدونم.


تو ذوقش زدم، انتظار تشکر و خوشحالیم رو داشت.

- مهین خانوم‌ گفتن اینا رو بپوشید.


تن‌پوش رو میخواد باز کنه که دستام‌رو سینه قفل میشه.

- خودم میپوشم.


خسته‌ از سرپا وایسادن، کنار کشید.

پشت پارتیشن رفتم و لباسِ توری بنفش رنگی که تا زانوهام میرسه رو پوشیدم، کمرش رو محکم‌ کرده و رفتم کنارش.

مجبورم... فکر کسی جز بچه، تو ذهنم نیست. فعلاً مهم اینه، بچه زنده بمونه تا با یه ترفندی، بتونم بفرستمش پیش سعید.


حتی مجبورم به گوشواره و طلایی که بهم آویزون کرد و لاکی که به انگشتام زد...

مثلِ اینکه هم کور و هم کَر شدم.

برای نجات بچه به هر خفت و خواری تن بدم.. حتی.....


- چند ماهتونه؟

ما هر دو زن بودیم و شاید سرنوشت یکسانی داشتیم. لحن صدا و نوع نگاهش، کمی نرم شد.


- هشت ماهه.


پر از سوال بود.

- میخواین چیکارش‌ کنین؟ مگه میشه اینجا زایمان کرد؟


فکرم‌ رفت سمت درمانگاه و دکتر زوار دررفته.

- چــرا؟ مگه... مگه...


مشغول جمع و جور کردن وسایل شد.

- تو این‌ سرما، بدون هیچ کمکی... چرا نگهش داشتی؟ میخوای هم اونو عذاب بدی هم خودت رو!


- عذاب!


پارت_793#  




- آره عذاب... فکر آینده‌اش‌ رو کردی! کجا میمونه؟ پیش آدمایی مثل ما!


- الان دیگه برا این حرفا دیره، من با آقا صحبت کردم... قبول کردن تا...


سری به تاسف تکون داد، انگار اون بهتر از من آقا رو شناخته.

- تو این دوروبر تا حالا بچه دیدی؟ آقا به خیلیا قول داده، ولی به هیچ کدوم عمل نکرده.


- منظورتون چیه؟


زیپ جعبه رو کشید و برش داشت.

- یه چند وقت دیگه خودت می‌فهمی اینجا هیشکی برا رئیس اهمیت نداره... هیچ کدوم از ما، به اندازه‌ی یه موی گندیده‌ی این‌ سگ براش‌ مهم نیستیم.


مگان خواب بود و توله با دم مادرش ور میرفت. هر دو نگاه از اون کورسوی براق و به ظاهر آرام‌ گرفتیم و با بدبختی به هم زل زدیم.


دستش‌ سمت شونه‌ام اومد:

- اگه میخوای درد نکشی، به حرفاش‌ گوش بده... اگه بفهمه بهش‌ بی‌میلی، کار باهات میکنه تا چند روز نتونی بشینی...


رفت و دلم‌ رو به آشوب کشید.

مطیع و رام‌، باید براش‌ سنگ تموم‌ بذارم تا به موندن بچه رضایت بده. با این فکر، لرزی به تن افتاد. از خودم بدم اومد... یه حالت چندشی بهم دست داد.


دلم‌ میخواد برم دستشویی و همه‌ی اون آرایشارو پاک کنم. اگه قراره این بچه بمیره،‌ پس‌ منم باهاش‌ میرم. اگه قراره زنده بمونم، پس اونم‌ باید باشه.


تو اتاق تنها شدم. زن دیگری‌ اومد و مگان و توله‌اش رو که حالا هر دو سرحال رو کول هم‌ سوار میشدن و شیطنت میکردن رو برد. نیم‌نگاهی تو صورتم‌ انداخت.

- بار اولته


ابروهام بالا پرید:

- چی؟


بدون جواب قلاده‌ی مگان رو محکم گرفت.

مگان اونو هدایت میکرد، انقدر بزرگ و پرقدرت بود که اون زن نمیتونست درست و حسابی‌ مهارش کنه.


- مواظب باش... الاناس که پیداش بشه، سعی کن باهاش همکاری کنی تا کمتر اذیت بشی.


انگار همه‌ی زنا، دست کم یه بار زیر دست این شیطان بودن که میشناسَندش.

شایدم از طرف میهن اومده گزارش‌ بده و تو دلم رو خالی کنه!


صدای پارس مگان تو راهرو، با صدای جیغ و آهِ مسخره‌ی دخترا همراه شد.


پارت_794#  




چاره‌ای نبود، باید به انتظارِ کشمیری بشینم.

گذشته مثلِ یه فیلم پِلان به پِلان از نظرم گذشت، کجایِ کار رو اشتباه رفتم که به این فلاکت افتادم؟


عشق سعید بهای سنگينی داشت. الان دیگه نه سعید برام مهم بود نه تعهدی که به عشقمون داشتم، فقط میخوام بچه سالم باشه. دیگه به بعدش کار ندارم یا نمیخوام فکر کنم که تو اون سوزِ سرما با یه بچه کنارِ حیوونی مثلِ کشمیری چطوری سپری میشه؟


‌آدم از لحظه‌ای که نتونه احساساتِش رو کنترل کنه، شروع میکنه به آسیب دیدن.

اولین نگاه، اولین عشق... اولین آسیب.


‌یادآوری آخرین دیدار، آخرین خنده، آخرین پیام، آخرین عکس، آخرین لمس... دیگه برام خیلی غریبه شدن.

یه خاطره‌ی محو...‌

نمیدونم دونستن آخرین‌ها بهتره یا ندونستنِشون!!

آخرین عشق، دیگه فکر نکنم بعد از سعید عشقِ کسی دیگه تو قلبم بیدار بشه که اونم باید بذارم‌ کنار. باید کم‌کم فراموشِش کنم... باید واقع‌بین باشم، سعید و عشقِش دیگه اینجا تو این موقعیت به دردم نمیخوره.


عشق سعید تو خلوتم و خیالاتم شاید لبخند رو لبام بیاره ولی این کمپ تخیل نیست، واقعیه. کشمیری و کوچولوی تویِ شکمم واقعی بودن. با منطق و فکر، باید زندگیِ جدیدم رو بسازم نه با فکر و خیالِ سعید.


مادرم‌ وقتی غم داشتم، میومد بُرس رو از ترمه‌ میگرفت و آروم‌ موهام رو شونه‌ میزد و می‌گفت: وقتی غم داری، جاش رو دلت چین برمیداره نه صورتت مهدخت جان... غمِ آدما رو از صورتشون نمی‌شه فهمید...


خدایا میدونم برای تو کاری نداره یه معجزه کنی. من انتظار بزرگترین معجزه‌ات رو ندارم، فقط سرِ سوزنی ازت کمک میخوام.

خودت که از دلم آگاهی.

من نمیخوام حتی یک ثانیه با کشمیری باشم ولی تو این شرایط و به خاطر بچه مجبورم زنش بشم. اگه دوست نداری‌ دستای کثیفش بهم‌ بخوره... یا مرگمون رو همین الان برسون یا نجاتمون بده.


من به مرگ خودم و این بچه راضیم. دلم نمیخواد اون نباشه و من باشم... نه این قول و قرارِ من و فرشته کوچولوم نیست. اون هشت ماه نذاشت تنها باشم، باهاش حرف زدم، درد و دل کردم. شاید مواقعی که من خندیدم، اونم شاد بود و اون موقع‌هایی که از دلتنگیِ پدرش و دیگران زار میزدم تو وجودم گریه کرده!


آدمه دیگه، آروم آروم به هر دردی عادت می‌کنه. گریه و فریاد و بغض برای زخمایی هست که روزگار و سرنوشت برام رقم زده و من خواسته و ناخواسته بازیگرِ سرنوشتم بودم.


و در آخر ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻠﺦ... دردآورترین درد دنیاست...

لبخند تلخ به سرنوشتم، لبخند تلخ به انتظار معجزه از خدا، لبخند تلخ به تکون‌های ریز تو وجودم


پارت_795#  




از تخت پایین اومدم و بی‌اختیار کشیده شدم کنار پنجره. مثلِ تمام این مدت، برف میباره و میباره و میباره.

انگار خدا یه الک بزرگ رو آسمون این کمپ برزخی گرفته و فقط برف الک میکنه رو سرمون تا زیر این خاک سفید دفن بشیم.


من با چشمای تو اندوهِ آزادیِ هزار پرنده‌یِ بی‌راه رو گریسته‌م و تو نمی‌دونی...


آهنگی که از‌ طبقه‌ی پایین به گوش میرسه.

یکی دِکلمه میکنه و بقیه با صدای بلند می‌خونن. با شنیدنش، یاد سعید افتادم. گاهی حرف‌های نگفته‌ی آدم می‌شه یه موزیک، یه جمله از کتاب، یه دکلمه، یه حرف از کسی...


الان کجاست؟ حتما نشسته رو تراس و داره چای میخوره. شاید داره با مهنا و حانیه، ماروپله بازی میکنه و حلما براشون کتاب میخونه و خانم‌بزرگ چای میریزه و ترمه براشون پیراشکی میپزه.


تبسم بغض‌داری به لبهای ماتیک‌زده‌م نشست که با یادآوری ساعات آینده و اتفاقات قابل پیش‌بینی، به‌ سرعت‌‌ از روی لبام محو شد.


ساعت رویِ دیوار، ده شب رو نشون میده و خبری از کشمیری نشده. صدای آواز و موزیک و بوی سیگار، کم‌کم بالا گرفت.

صدای خنده‌های بلند و مشمئزکننده‌ی دخترا و پشت‌بندش....


دستگیره رو چندباری بالا پایین کردم. انگار این قفل باید به دست رئیس باز می‌شد.

خبری از دوست و دشمنم ندارم. یعنی امروز هم مریم بی‌آب و غذا تو انفرادی موندنی شد؟

سرم رو به سرعت تکون دادم. نباید به اون خائن‌ فکر کنم و دل بسوزونم.

تمام تنم لرزید، زخمایی که از خودی خوردم... من از دست رفته‌م… شکسته‌م، از خودم بدم میاد. به انتهای بودنم رسیدم.


با صدای قفل، وسط اتاق‌ میخکوب شدم.

نفسم‌ رفت. جلوی لباس رو مرتب کردم و دست رو قلب، خیره به در موندم.

با دیدن مهین، سیگار به دست و خمار... خیالم آروم‌ گرفت.


- اوه... اوه... اوه مادمازل! دست خوش داره این آرایشگر ما.


یه دور کامل، اطرافم چرخید. سکسکه می‌کنه. بی‌توجه به‌ چرت و پرتایی که میگه و نگاه پر از حسادتش... روی تخت، پشت بهش کردم و نشستم.


مهین، لباسی زننده به تن داشت. قرمزی‌‌ و کبودی روی‌ پوست‌ گردنش، گواه میداد اون پایین چه خبره؟

چشمام سرگردان و درحال جان دادن بود. حتماً بعدش کشمیری میاد. چشم از در برنداشتم.


مهین رو تخت ولو شد. پاهاش رو بالا آورد، کفشای پاشنه میخی و مشکی...

میخواد تحقیرم و عصبیم کنه.


- بدنت جا داره برا چند شکم زاییدن... فک کنم رئیس بخواد ازت بچه‌دار هم بشه... ما رو که حسرت به دل گذاشت.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792