#پارت_674
مریم دستی رو شونهام گذاشت:
- الکی حرف دَرنیار، این بیچاره که قبول کرد بیاد پایین.
بعدِش بلند شد و گرد و خاکِ پشتِ لباسِش رو گرفت و رو به همه گفت:
- پاشین دیگه، ده دیقه تموم شدا.
با بیمیلی، بلند شدن و به طرفِ دوراهی رفتن.
- هی بیریخت، تو با من بیا.
با مریم از پلههایِ زیادی پایین رفتم، هوا گرم شد. پالتو رو از تَنَم کندم و روی آرنجَم انداختم. فقط سه بلوز پشمیِ کهنه و نخنما تنم بود.
به قسمتِ اصلیِ معدن رسیدیم.
به بزرگی خوابگاهِمون بود. کفِ زمین پُر از بیل و گُلنگ بود با سطلهایِ بزرگ.
همگی مشغول شدن، نمیدونستم چیکار کنم.
مریم گوشهیِ معدن رو نشون داد:
- برو وسایلت رو اونجا آویزون کن.
اون پایین، گرمایِ لذتبخشی داشت. یه سطل برداشتم تا کمکشون کنم که معاون نذاشت:
- هر کی آب خواست، بهش آب بده.
مریم شنید:
- خُب یه دفعهای بگو کسی آب نخوره دیگه، کی از دست این آب میگیره؟
توران، چشم غرهای براش رفت و بیخیال کلکل شد.
- برو بابا، شوخی کردم.
به حرفای مریم و تیکه انداختناش، باید عادت کنم.
بینِ اون همه کار، بیکار بودن ناراحتم میکنه. همه عرق کرده و صدای هِن و هِنشون بلند بود.
معاون رفت تا به قسمت حمل و نقل و بارگیری یه سری بزنه. سطلی که پُر از زغالسنگ بود رو برداشتم، واقعاً سنگینه.
به زور کشونکشون بردَمِش و به سختی از زمین بُلندِش کرده و روی چرخ که درحالِ حرکت بود، ریختم.
مریم دید:
- بیا اینجا پیشِ من، سطل رو نصفه پُر میکنم تا راحت بُلندِش کنی.
با بیل زغالسنگهایی که روی زمین ریخته بود رو جمع کرده و تو سطل میریخت. اونا طوری کار میکردن که انگار سالهاست اینکاره هستن.
تا برگشتِ معاون، هم به کارگرها آب رسوندم و هم سطلها رو خالی کردم.
دیگه کسی بهم بد نگاه نمیکنه. مریم با تیکه انداختناش، ماجرا رو عادی کرد.
کَفِ دستام سوخت. دیگه همه از رمَق افتادیم، هر کی یه گوشه افتاد.
بدن درد، دستهای زخمی و تاول زده، با سر و صورتی درب و داغون.
مریم شروع به خوندنِ یه آواز ِمشهور کرد، همه باهاش همراهی کرده و با صدایِ بلند خوندیم.
دوباره دل هوای با تو بودن کرده
نگو این دل دوری عشقت و باور کرده...
آخرای آهنگ، دیگه کسی نمیخوند و اشک اَمونی برای همراهیمون نذاشت.
منم رو پلهها نشستم و دور از چشم همه، زار زدم.
#