2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 13685 بازدید | 1342 پست


#پارت_618

با صدایِ قفلِ در، ازش فاصله گرفتم.

دو نگهبانِ زن جلویِ در وایساده و مقداری نونِ خشک تو دستشون بود. به دونفر یه نون دادن و باز در رو بستن و رفتن.

سهمِ کوچیکی از نون خشک بهم دادن. با اینکه گرسنه بودم، ولی راهِ گلوم‌ رو بُغضی گرفته و میلی به غذا نداشتم.

نون‌ رو تو بغلم‌ گذاشتم. همه تو چشم بهم زدنی سهمِشون‌ رو خوردن و مشغول حرف زدن با همدیگه شدن.

یادِ روزایی افتادم که تازه واردِ زندگیِ سعید شده بودم. نون خشک و پنیر و آبِ بدمزه.

مثلِ اینکه تاریخ داره تکرار میشه.

اگه سعید تو زندگیم نبود الان ملکه‌یِ سلیمان بودم و تو ناز و نعمت غرق... ولی حالا چی!!

دلم نمی‌خواست در موردِ سعید فکرایِ بد بکنم. کمی از نون رو تو دهنم گذاشتم شاید جلوی دلپیچه‌ام رو بگیره.

با خوردنِ آروم نون، خودم‌و مشغول کرده و به این امید نفس می‌کشم که شاید سلیمان به خاطر عشقی که بهم داره، دنبالم بیاد‌. با این فکر به خودم اومدم و ناراحت شدم.. یعنی اگه سلیمان بیاد دنبالت، باهاش میری؟

به یاد دستمالی‌های سلیمان و کاشف افتادم، بدنم گنجایش اون همه نفرت رو نداره. نون تو دستمو مچاله و خُرد کردم و رو دامنم ریختم.

زیر لب به هردوشون، فحش دادم.

تنها کاری که ازم برمیاد فعلا همینه.

یاد اتفاقی که تو ماشین بینمون افتاد، مثل میخیِ که به سرم میزدن، درد داشت خیلی...

چه جرأتی پیدا کردن ترسوها!!

اولین جایی که برسم باید برم حمام و جای دستای کثیفشون رو پاک کنم.

البته با شناختی که از کمپ دارم، موندن اونجا اصلاً به صَلاحَم نبود.

هر زن و دختری پاش‌ به کمپ باز میشد  به یک سال نکشیده از مردایِ نامردِ اونجا بار میگرفت. آمار کودکانی که پدرشونو معلوم نبود کیه تو این کمپ‌ها، بیداد میکرد.

تو مثلث عشقی من و سعید و سلیمان، اونی که شکستِ بدی خورد و کمرش شکست، من بودم.

قطار با صدای بلند و گوش‌خراشی تکون‌ خورد. دلم از جا کنده شد و زمین افتاد.

دلهره‌ی زیادی دارم. دستام، بی‌هدف دنبال دسته‌ی چمدون بود. محکم گرفتمش و چشمام رو بستم.

انگار قطار مرگ به راه افتاد.

قطاری که با هر سوت و صدای بلند، داد میزد که آماده باشید، می‌برمتون جهنم...

متعجبم،‌ از جماعتی که با شناختی که از این جور جاها داشتن، چرا باز به خطا میرفتن؟ شاید به خاطر فقر...
#پارت_619
با سرو صدایِ زن‌ها، بچه‌ها، قطار و تکونایی که می‌خوردیم، خوابیدن غیر ِممکن بود.
دستم رو حلقه‌‌ی اسیر تو انگشتم نشست.
با لمسش، دلم قیل‌ویلی شد. تبسم‌ تلخی رو لبام اومد.
نای‌ گریه ندارم...
وقتی برای مادر تعریف کردم که سعید این حلقه رو چطوری بهم داد و چی‌ گفت، خندید و برام آرزوی خوشبختی کرد.
- حتما خیلی گشته تا یه حلقه با نگین همرنگ چشمات پیدا کنه و این یعنی عشق.
با سوز‌ سردی که از پنجره‌ی کوچیک بالای واگن زد، کم‌کم هوایِ سردِ شمالی خودش رو نشون داد.
نفسایی که از دَهَن‌ها بیرون میزد تو هوا دیده میشد. همه از تو چمدون و ساک‌هایی که همراهشون بود، شال و لباسِ ضخیم بیرون آوردن و پوشیدن.
چمدونِ کهنه رو از زیرِ پاهام کشیدم تو بغلم و قفلِش رو باز کردم.
همون لباسایی که از کلبه‌یِ جنگلی برداشتم بودن، که اصلاً به دردِ این هوا نمی‌خورن.
با عجله تو چمدون دنبالِ عکس‌ها بودم که یادم افتاد کاشفِ تنها دارایی‌های منو پاره کرد و ریخت دور.
شناسنامه‌ای کهنه تَهِ چمدون انداخته بودن، برداشتم و بازِش کردم... عکسِ من رو شناسنامه بود، اما اسمَم : لیلا محمد...
زیرِ لب تکرارش کردم. انداختمش تو چمدون و با خشم قفلِش کردم.
به در که حالا سردتر شده تکیه دادم و تو خودم جمع شدم. حتی هُویتَم‌و ازم گرفت لعنتی...
لیلا محمد!! اسم لیلا رو دوست داشتم، ولی حالا... دیگه چه جوری میتونم ثابت کنم که کی هستم؟ احساس بدبختی تک‌تکِ سلولهایِ بدنمو پُر کرده بود.
با یه نگاه به وضعیت پوشِش و آرایشِ اون زن و دخترهای تو واگن، وضعیتِ روحیم بدتر هم شد. انگار نه انگار به کمپ شمالی فرستاده شدن! براشون اهمیتی نداشت که دارن به ناکجا آباد میرن یا...
تقریباً اکثرشون خالکوبی‌هایِ عجیب و غریبی داشتن. با خنده‌هایِ بلند گاه و بیگاه، بی‌خبران یا غافلان!
زنِ بغل دستیم که پولیور و جوراب پشمی تنش بود، بهم نگاهی انداخت:
- تو سردت نیست؟ چرا چیزی تَنِت نمیکنی؟
- چیزی با خودم نیاوردم، یعنی نمیدونستم میارنم اینجا.
خم شد و تو ساک‌شو که شبیه یه کیسه‌ی درازِ بی سروته بود گشت و یه شالِ بزرگ بیرون کشید و بهم داد.
-بیا لااقل اینو بپیچ دورِ سرت تا سرما نخوردی، حواست باشه رسیدیم اونجا ازت میگیرما.


یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.


#پارت_620

شال‌و گرفتم و باز کردم، کهنه و چرک‌مُرده بود. تو اون واگن سرد، جای ایراد گرفتن و نپسندیدن نیست. شال رو دور صورتم پیچیدم و از پشتِ سرم گِره زدم.

- شما از کجا میدونستی دارین میاین اینجا که لباسِ زمستونی با خودتون آوردین؟

نگاهی بهم انداخت و مشغول جمع کردن وسایلش تو ساک شد و جواب داد:

- وقتی دادگاهمون تموم میشه، یه روزی بهمون مهلت میدن تا با خانواده و دوستان خداحافظی کنیم و بعدش گله‌ای می‌ریزنمون تو ايستگاه.

با دست پشت سر رو نشون داد:

- نزدیک‌ترین خط به این کمپ کوفتی هست، دو سه روزی تو یکی از انبارای اونجا بازداشتگاه بودیم.

دستی به صورتِ پر از چین و چروکش کشید:

- مگه تو بازداشت نبودی؟ جُرمِت چیه؟ مواد فروشی یا...

نگاه ازش‌ دزدیدم و سمت دیوار سرد برگشتم. گوشه‌ای کز کردم، دیگه ادامه نداد.

سرمو پایین انداختم و زیرلب گفتم:

- جُرمَم عاشقیه. خلاصه بگم.

دلم داره میترکه؛ قلبم خودشو به در و دیوارِ سینه‌م می‌کوبه، یه بغضِ سنگین راه گلوم رو بسته... خدایا خسته‌م‌، باور کن که خسته‌م.

- از ریخت و قیافه و لباست مشخصه آدم حسابی هستی؛ حتماً با یکی از این وزیر وُزرا بودی؟ یا ساقیشون؟

نیشخندی زد. صورت پر از چین و چروکش، دندونای زرد و یکی در میانش نشون میداد خیلی وقته معتاده.

- حتمی زمانِ مصرفِ تو هم سر اومده که دارن میفرستَنِت اونجا.

حرفاش آزارم میده، زمان مصرف؟ این دیگه چه کوفتی بود. وقتی دید برگشتم، بهش پشت کردم و جوابش رو نمیدم، ساکت شد.

نفسی آزاد کردم و با دقت به اطراف نگاهی انداختم. سعی کردم بفهمم چه وقت از شبِ!

انقدر موقع اومدن عجله داشتم که ساعت و موبایلی که مادر بهم داد و دفتر خاطراتم را هم برنداشتم.

نیم‌خیز شده و از پنجره‌یِ کوچیکی که بالایِ واگن بود، بیرون‌ رو نگاهی انداختم.

شیشه‌یِ غبار گرفته‌اش شکسته بود و چیزِ زیادی معلوم‌ نبود.

برگشتم همون جای قبلی گوشه‌ی واگن.. از شدتِ سرما دستمامو به هم مالیدم تا گرم‌ بشم. مُشتِ‌شون کرده و وسطِشون هوایِ دهنمو فوت دادم.

کم‌کم واگن ساکت شد، همه‌ی بچه‌ها بغل مادراشون پتو پیچ شده بودن و همگی خوابیده بودن به جز من.. که انگار خواب و بخت و اقبال با هم از زندگیم‌ رفته بودن
#پارت_621
خدایا این همه درد چطوری تو قلبِ من جا شده؟
سعید، سعید، سعید جِنسِ دلت از چی بود که هیچوقت برام تنگ نمیشه؟
کاش میومدی دنبالم.
اون دختری که صبح‌ها با هزاران ناز و نوازش از خواب بیدار میشد، اون دختری که تمومِ وجودش رو برات فدا کرد، اره همون دختر الان داره جایی میره که بازگشتی تو کار نیست...
مگه نمی‌گفتی تا آخرین لحظه‌یِ زندگی کنارتم، پس چی شد؟ الان کجایی؟
دلم شکسته، بدجوری هم شکسته. از پدر، خانواده‌ام، سعید، از روزگار، حتی از خدا.
اشک بی‌مهابا از کاسه‌ی چشمام سرازیر شد و گوشه‌یِ شالِ پشمی رو خیس کرد.
تهِ دلم امیدوارم به اینکه وقتی به کمپ رسیدیم خودم رو به مدیر اونجا معرفی کنم و همه‌چی رو توضیح بدم.
احساس می‌کنم لبه یه پرتگاه ایستادم، دوست دارم بپرم پایین ولی هیچ وقت جراتشو نداشتم، الانم ندارم.
کاش می‌شد به عقب برگردم تا یه چیزایی رو درست کنم ولی افسوس که غیرممکنه!
سعید، خدا تو رو به یکی مثل خودت دُچار کنه تا بفهمی دل شکستن و فراموش کردن یعنی چی!
دارم هذیون میگم،‌ کی دل‌ شکسته؟ سعید که موافق برگشتم نبود و من احمق...
باید یه کم بخوابم، سرم مثل یه دیگ پر از آب شده و گردنم تحملش رو نداره.
با ضربه‌ای که یکی از مسافرا تو خواب بهم زد، از خواب پریدم. بدنم کِرِخت شده و از سرما لرزیدم. دستامو دورِ بازوهام گرفتم و خودمو بغل کردم...
گریه‌یِ نوزادی که بغلِ مادرش بود، بلند شد. به اون زنِ بیچاره که نمی‌دونست با نوزادِ گرسنه چیکار کنه نگاه کردم.
بچه رو زانوهایِ مادر گریه میکنه و زنِ جوان که شاید ۱۸ یا ۱۹ ساله باشه داره سعی میکنه از زیر لباسایِ زیادی که پوشیده، سینه‌اش رو بیرون بیاره تا بچه شیر بخوره.
نوزاد با گرفتنِ سینه‌یِ مادر ساکت شد...
زن خواب‌آلود بود، کمی خودش رو به‌ عقب کشید و به گوشه‌یِ نیمکت تکیه داد و  بچه رو محکم تو بغلش گرفت و خوابید.
سرمایِ شمال استخوان سوز بود، این بچه اونجا دَووم نمی‌آورد. شاید پدرِ این بچه هم مثلِ بقیه، معلوم نبود کیه!!
این بچه‌ها معصوم بودن، چه گناهی داشتن که با یک هوسِ حیوانی به این دنیایِ کثیف و بیرحم قدم گذاشتن.


#پارت_622

باز از پنجره به بیرون نگاهی انداختم، کم‌کم هوا روشن میشد.

روسری رو پایین کشیدم و کمی نون خشک خوردم، ته دلم رو گرفت و نذاشت حالم به‌هم بخوره.

باید حتماً یه سر به دستشویی بزنم. از جا بلند شدم و به درِ واگن‌ چند ضربه زدم.

بعد از چند دقیقه‌، نگهبانی در رو با غرولند باز کرد.

- چه خبرتون دم صبحی؟ بِکپین دیگه...

با دیدنم، چشماش رو تنگ‌ کرد.

- بیا برو... زود برگردا.

قدم به راهرویِ قطار گذاشتم. راهرویی بلند و تاریک... شیشه‌هایِ قطار رو رنگِ مشکی زدن و هر ده قدم یه نگهبانِ زن رو صندلی نشسته و گردن و صورتش تو یقه‌ی پالتوها قایم کرده و غرق خواب بودن.

تلوتلو خوران رسیدم به اولین نگهبان...

چُرت میزد، آروم و با احتیاط از کنارش گذشتم. شناختمش، همونی بود که از خلبان پول گرفت.

دست به دیوار، جلو رفتم و آخر واگن، رسیدم به درِ کوچیکی که روش نوشته بودن، توالت.

رفتم تو، ای کاش مجبور نبودم تا بیام.

نه آبی، نه سطل آشغالی... هیچی نداشت، از نظر بهداشتی هم افتضاح. تو آفتابه آب نبود و شیر هم یخ زده بود.

طَهارت نکردم، چیزی نبود تا استفاده کنم، چندِشم شد. با این وضعیت چطوری کنار بیام؟

تو راهرو کمی به پنجره‌ای که شیشه‌ رو مشکی کرده بودن تکیه زدم. هوایِ اینجا بهتر از واگن بود...

فقط به امید رسیدن، نفس می‌کشم.

به پنجره‌ها نگاهی انداختم، اصلا نمیشد بازشون کرد، به سقفِ قطار جوش خورده بودن... قطار مثلِ یه زندانِ متحرک بود. هیچ کوپه‌ای نداشت و تقریبا ۱۰ واگن بزرگ به هم وصل بودن. واگن‌های باربری...

با یکی از نگهبان‌ها روبه‌رو شدم. بی‌احساس‌ترین صورتی بود که تا به حال دیدم. تو لباسِ نظامی با یه باتوم در دست تو راهرو قدم میزد. سَرتاپام رو نگاهی انداخت و جلوم وایساد، طوری که از اون راهرویِ باریک نتونستم رد شم.

موهایِ پرکلاغی‌شو از پشت جمع و زیر کلاهِش کرده بود. پالتویِ خاکستری بلند تا زانوهاش به تَن داشت. شالی ضخیم و بلند، دور گردنش پیچیده و هرازگاهی آب دماغش رو بالا می‌کشید.

با باتوم به شونه‌ام ضربه زد، درد گرفت. با نیشخند زشتی پرسید:

- ببینمِت!! چی زدی که گرمِت شده تو این هوا لُخت میگردی!!

حق داشت، هوا اونقدر سرد بود که رو شیشه‌هایِ پنجره بلورِ یخ جمع شده بود.

دست به دیوار گرفتم تا نیفتم. سرعت قطار خیلی زیاد بود. دیوار سردی که تا مغز استخوانم، یخ زد. پشیمون دست‌مو بردم زیر بغل تا کمی گرم بشه.

- من ... من نمیدونستم‌ میارَنَم اینجا.

سری به علامت تاسف تکون داد:

- اسمت چیه؟ از کدوم واگن هستی؟
#پارت_623
خواستم بگم مهدخت که یادم افتاد، هیچ مدرکی برایِ نشان دادنِ هویتم ندارم. با ناراحتی و لرز جواب دادم:
- لیلا محمد... واگن... واگنِ آخری.
پاکتی از جیبِش بیرون آورد. سیگاری ازش برداشت و با کبریت آتیش زد و گوشه‌یِ لبش گذاشت و چوب کبریت نیمه‌سوخته رو سمتم انداخت. پاکت و کبریت رو برگردوند تو جیبش و پُکِ عمیقی زد و دودِ سیگار و تو صورتم فوت کرد.
احساسِ حقارت و غم تمامِ وجودم رو گرفت، به زور آبِ دهنمو قورت دادم و سرم‌و پایین انداختم. اگه میدونست کی هستم؟ باز جرئت میکرد جلوم وایسه و بی‌ادبی کنه.
با پا صندلی رو وسط راهرو کشید.
- جُرمِت چیه؟؟
دستاش رو بالا گرفت:
- وایسا وایسا خودم بگم... کاملاً مشخصه چی‌کاره هستی!!
نگهبانِ دیگه‌ای هم به جمعمون اضافه شد و کنارِش وایساد. سیگارِش رو گرفت و اونم‌ پُکی زد و با خنده منتظرِ اظهارنظرِ همکارِش شد. گونه‌هاشون از سرما قرمز شده و با وجود دستکش، باز سردشون بود.
- معتاد که نیستی؛ ولگرد و دزد هم بهت نمیاد، پس میمونه یه گزینه...
بهم چشمکی زد و فاصله رو با قدمی پر کرد و روسری‌مو پایین کشید:
- آره... آره... خودشه.
ناراحت شدم ولی برای اونا پشیزی ارزش نداشت، مجبورم تا رسیدن به کمپ چیزی نگم... لال باشم، تا به وقتِش با رئیس اونجا حرف بزنم و حسابِ اینم برسم.
دستِ‌شو جلو آورد و به بدنم اشاره‌ای زد:
- دختر تو خودِ جنسیا! چه خوشگلی تو... اگه رئیس بفهمه چی داریم براش سوغات می‌بریم که به همه یه درجه ترفیع میده.

هر دو با صدایِ مشمئز کننده‌ای خندیدَن.
روسری رو بالا کشیدم. دست زیر چونه‌ی پنهوون زیر روسری برد و‌ سرم‌ رو بالا گرفت:
- بِبینش آخه، اگه مُردم و رفتم اون دنیا... اینو پیدا میکنم و نشون خدا میدم و بهش میگم اوس کریم با من پدر‌کشتگی داشتی که اینو حوری خلق کردی و ما رو ته دیگ سوخته‌ی قابلمه.
باز صدای خنده به این سیرک بی‌نمک، از گوشه کنار به گوش رسید.
شالی که دورِ سرم پیچیدم با مانتو و شلوار و کفشِ شیک و مارک دارم همخونی نداره... الان تنها قسمتی که احساسِ سرما نمیکنه، همون سر و گردنمِ. حتی انگشتام تو کفش یخ زدن...
صورتش رو نزدیک‌تر کرد:
- هییییم، عجب بوی خوبی میدی تو... چه عطری زدی نکبت!!
دستامو به هم مالیدم و با لرز گفتم:
- ببخشید میشه ازتون یه... یه سوالی بپرسم؟
خنده‌هاشون قطع شد... بهم‌ زل زدن.
- اوه اوه، چه لفظ قلم حرف میزنم مادمازل.
با مِن‌مِن پرسیدم:
- اسمِ رئیسِ کمپِ شمالی چیه؟
تَه سیگارِش رو انداخت تو راهرو و اَبروهاش رو بالا داد:
- تو رو سَنَنه (به تو چه).


#پارت_624

اون یکی نگهبان با بی‌خیالی به پنجره تکیه زد، زنی چاق، با نگاهی منزجر.

سیگار دیگه‌ای روشن کرد و پک عمیقی زد و دودش رو از سوراخ دماغش بیرون داد.

با کف دست دماغش رو گرفت و با پایین پالتوش پاک کرد.

- اونم یه قرومساقیِ مثل اون یکیا، کسی از زیرِ دستِش سالم بیرون نمیره، جنابِ آقاییییی کِشششمممیییرریِ بزرگ.

باز هر دو خندیدن، انگار کار دیگه‌ای ندارن... عادت کردن به تحقیر و تمسخر مسافرای بخت‌ برگشته‌ی قطار.

به هر حال نشناختَمِش. باز ناامید نشدم و ته دلم امیدوار بودم و به خودم میگفتم مهدخت تا رسیدی کارت رو باید شروع کنی... باید برگردی و پوزه‌ی کاشف و اون سلیمان خائن رو به خاک بمالی.

جایِ تعجب داشت که چرا کسی منو اینجا نمی‌شناخت! من اکثراً نقل محافل و برنامه‌هایِ تلویزیونی بودم.

خداروشکر شال و روسری، روی صورتم رو کامل پوشونده بود و راهی برای شناختم نذاشته بودم.

با اومدن یه دختر جوون به راهرو، نگهبان‌ها بیخیالم شدن، دنبال تفریح باحال‌تری بودن... راه رو باز کردن:

- بفرما مادمازل... برو، برو که تا برسیم رو دست می‌برمت تحویل رئیس میدمت.

باز هم خنده‌ی بلند و عصبی... به زور از کنارش رد شدم و با قدم‌هایی بلند ازشون فاصله گرفتم.

نگهبانی که بابت بردنم پول گرفته بود، هنوز خواب بود. نباید بیدار بشه و منو یادش بیاد!؟

کنار در ایستادم و نگاهی تو صورتش انداختم. مثل من، شال رو تا چشماش بالا کشیده بود.

در رو به باز کردم و داخل شدم. باز بوی بد و عق زدنام شروع شد. در نبودم، برایِ هر نفر یه پتویِ نخ‌نما و یه تیکه نون آورده بودن... سهمِ من‌و بغل‌دستیم نگه داشته بود. تشکر کردم، پتو رو گرفتم و دورِ خودم تا زیرگردنم پیچیدم و رو به دیوار نشستم.

کسی حواسش به دیگری نبود و مثل من، پتوپیچ یه گوشه کز کرده و مشغول خوردن نون خشک و بیات بود.

دقایقی گذشت، به بوی اونجا عادت کردم. نونِ خالی رو با وَلَعِ خوردم. کمی جلویِ دل ضعفه‌هایِ گاه و بیگاهم رو گرفت.

با صدایِ تقریباً بلندی پرسیدم:

- کسی میدونه کی میرسیم؟

هیچکس جواب نداد... حال و حوصله نداشتن، صبح زود و سرمای وحشتناک که هر لحظه بیشتر می‌شد.

یه نیم ساعتی گذشت، کم‌کم به حرکت افتادن، همه با هم حرف میزدن و اصلاً مشخص نبود کی چی میگه؟

یکی بالاخره جوابم رو داد:

- تقریباً یه روز دیگم تو راهیم.
#پارت_625
لبخند بی‌رمقی رو لبام نقش بست. گرمایِ زیر پتو حالمو جا آورد، تو خیالاتم با رئیس کمپ تو دفترش نشستم پا رو پا انداخته و قهوه‌یِ داغی میخورم.
منتظرم با عزت و احترام من‌و برگردونَن کاخِ پادشاهی، تا کاشف و نقشه‌هاش رو لو بدم.
به قد بلندم، قوسی دادم تا زیر پتو جا بشم. سرمای دندون شکن واگن آهنی، حال صحبت برای کسی نذاشت. صدایِ گریه‌یِ گاه و بیگاه بچه‌ها به راه بود.
نوزادِ دختر جوانی که وسط واگن نشسته، یک صدا گریه میکرد و گرسنه بود. مادر بیچاره، مستاصل از خالی شدن سینه‌هاش، بچه رو تکون داد تا بلکه ساکت بشه، ولی شکم گرسنه این چیزها حالیش نبود.
باز بچه رو به سینه گرفت، کودک کمی میک زد، شیری نبود تا دهن‌شو با اون شیرین کنه، باز گریه‌اش کل واگن رو گرفت. بقیه با فحاشی به اون زن اعتراض کردند. بی‌توجه به حرفا، پشت کرد به اونا و نون خشک تو دهنش خیس کرد و دهن بچه گذاشت. کمی لقمه رو تو دهنش مزه‌مزه کرد و خداروشکر ساکت شد.
چاره‌ای نبود، باید تا صبح روز فردا با اینها همسفر باشم... کاش میشد یه جوری کمکش کرد.
با گرمای نسبی هوا، که از بخشش انوار طلایی خورشید از روزنه‌ی کوچیک سقف واگن، به درون سرک میکشید؛ مسافرا هم بیدار و چونه‌هاشون گرم شد.
گوشه‌ای خزیده و فقط نظاره‌گر آن بازار مکاره بودم‌. انگار نه انگار که دارن میرن به اردوگاه کارِ اجباری! شاید به این‌ زندگی عادت داشتن؛ هیچگاه فکر نمیکردم وضعیت کشورم این قدر فجیع باشه!
جنگ عامل این همه بدبختی، فقر و فساد بود.
دل پیچه داشتم، به هیچ وجه راضی به چک و چونه‌زدن با نگهبان و دیدن اون دستشویی کذایی نیستم.
تا صبح دو بار برامون نان خشک و آب آوردند. تو یک پارچ و یک لیوان.
داوطلبانه، بلند شدم لیوان و پارچ رو گرفتم و بی‌توجه به دیگران، لیوان رو پر کرده و یه دل سیر خوردم. تا لیوان بچرخه و برسه دست نگهبان، هزار رنگ به خودش گرفته بود.
صدایِ صوتِ قطار و ترمزهایِ شدیدی که همه رو اینور و اونور پرت کرد، به مسافرای ابدیِ اون جهنم سرد، فهموند که به مقصد رسیدن. بالاخره قطار ایستاد و اون غول آهنی بین برف و یخ آروم گرفت.
نگهبان‌ها با باتوم به درا ضربه میزدن و با فریاد رسیدن به مقصد رو اعلام میکردن.
- یالا، بجنبید دیگه... تو این سرما یخ زدیم، جَلد باشین خانوما.
همه تو جنب و جوش بودن و وسایلشون رو جمع میکردن. مادرا بچه‌ها رو به کمرشون می‌بستن و پتو روشون می‌انداختن.
بغل دستیم‌ رو شونه‌ام زد:
- رسیدیم خانم جان، اون شالِ منو بده.
به بیرون اشاره‌ای کرد:
- الان اون بیرون کولاکِ، ببین داره برف میاد.


#پارت_626

از درِ اصلی قطار که باز بود، میشد همه چیز رو دید، برف ناجوانمردانه به سر و صورت آدما مشت می‌کوبید‌.

شال رو، بی‌رغبت از دورِ گردنم باز کرده و دستِش دادم. روسری رو محکم‌تر کرده و تا پلکام بالا کشیدم.

شال رو گرفت، جلویِ دماغش بُرد و بو کرد:

- چه عطرِ خوش بویی داری.

دور سر و گردنش پیچید.

مثل بید می‌لرزیدم، حتی نتونستم درست و حسابی ازش‌ تشکر کنم. انگشتام حسی برای چنگ زدن به پتو نداشت. سر و گردنم رو تو پتو پیچیدم، چمدون رو برداشتم و تو صف وایسادم تا پیاده بشم.

برای آخرین بار برگشتم و به واگن خالی نگاهی انداختم.

از پله‌ها که یخ بستن، با احتیاط پایین رفتم. هر کی پیاده میشد چند قدم جلوتر باید تو یکی از صف‌ها که تشکیل داده بودن، می‌ایستاد.

برف تیز بود، عین خار درد داشت. سوز سرما و برف بی‌امون... بازوهام دور‌ بدنم پیچید، خودم رو بغل کرده و نگاه درمونده‌ام رو اطراف قطار باری چرخوندم.

زن و دختر جوون و میانسال و پیر مثل مور و ملخ از کوپه‌ها بیرون می‌ریختن.

- اون حلقه رو یه جایی قایم کن، سربازا ازت میگیرن.

برگشتم و زنی پیچیده شده تو پتو رو دیدم.

صورتش مشخص نبود.

گیج به دستم چشم دوختم. کرخت شده و حتی نتونستم انگشتام‌‌ رو مشت کنم.

حلقه رو به زحمت از انگشتم بیرون کشیدم.

زنی بهم تنه‌ی محکمی زد:

- برو کنار دیگه، انگار یخ‌زده... وسط راه‌ واینسا‌.

حلقه رو تو مشت گرفتم تا زمین نیفته‌.

کجا قایمش کنم؟ چمدون؟

فکرم رفت سمت لباس زیرم. بعد جاساز کردن حلقه، دستم رو از یقه‌ی مانتو بیرون کشیدم و چمدون به دست، سمت صف رفتم.

دود قطار و حلبی‌های آتیشی کنار هر سرباز، چشام‌و سوزوند.


دری آهنی که چند تا نگهبان به زور می‌تونستَن باز و بسته‌اش کنن، مجوز ورود به کمپ بود.

یه دژ محکم و غیرقابل نفوذ.

هر کی میرفت تو، رهایی و فرار از اون غیرممکن بود، مگه مرگ تو رو نجات بده.

اما من فرق دارم، من شاهدخت این کشور هستم #پارت_627‍  
سه میز بزرگ، جلویِ ورودیِ کمپ گذاشته بودن که پشت هر کدوم سه نگهبان نشسته بود.
یکی داد زد:
- مدارکتون رو آماده نگه دارین، میخوام چِک کنم.
چند باری چمدون رو دست به دست کردم، انگشتام یخ‌زده و هایِ کم‌جون دهنم، نتونست نجاتشون بده.
مدارک رو نگهبان مرد و چمدون‌ها رو نگهبانِ زن وارسی میکرد.
چمدون از دستم افتاد رو برف‌ها.
رو زانوهام‌ نشسته و قفلِ چمدون‌ رو به زور باز کردم و مدارکَم‌و برداشتم. انگشتام بی‌حس و قرمز شده و نمی‌تونستم چمدون رو دوباره قفل کنم. زانومو محکم رو چمدونِ قُراضه گذاشته و به زحمت قفل رو زدم.
پتو رو کشیدم‌ رو صورتم تا کمی گرم بشم. کفشام‌و نگاهی انداختم، پُر از برف بود.
زنی که جلوم وایساده بود، همون زنِ جوونی بود که تو واگن بچه‌اش رو شیر میداد. بچه رو به پشتِش بسته و هی تِکون تِکون میداد تا بچه کمتر گریه کنه...
دلم‌ به حالش سوخت، اون‌ وضعیتِش از من بدتر بود. کاش می‌تونستم کمکی بِهِش بکنم... حتماً کمکش میکنم. وقتی برگردم کاخ، در اینجا رو گِل می‌گیرم.
نوبت به من رسید، مدارک رو دستِ نگهبان دادم و چمدون رو به زحمت، روی میز گذاشتم.
مردی میانسال، که کلاهی پشمی و خزدار با نشانِ سلطنتی داشت و تا بالای بینی‌‌شو با شال پوشونده بود و فقط یه ردیف چشم‌ دیده میشد، تو صورتم دقیق شد:
- اسمت چیه؟
- مهد... ل... لیلا محمد.
- پتو رو بکش اونوَر تا صورتِت‌و ببینم.
فقط چشماش مشخص بود. مثل من، مثل همه... پتو‌ رو از سرم پایین کشیدم، به عکسِ تو شناسنامه و صورتم نگاهی انداخت.
خداروشکر خسته بود و با اینکه زیر میز حلبی زغال گذاشتن، باز سردش بود و به روسریم گیر نداد.
مُهری رویِ شناسنامه و هویت جدیدم زد و داد دستم.
- حبس ابد...
اول یکه خوردم ولی بعد فکر کردم اشکال نداره، حالا رئیس رو ببینم به یه روز نکشیده برمی‌گردم.
نگهبان بعدی چمدونم رو بازرسی کرد. چیزِ دندون‌گیری پیدا نکرد. چمدون رو بست و هُل داد طرفم.
- چیزی نداری؟ طلا مَلا...
سرم رو تکون‌ دادم.‌ پتو‌ رو دورم کشیدم، چمدون رو با انگشتایِ بی‌رمقم برداشتم و تلو‌تلو خوران و با پاهای یخ‌زده جلو رفتم.


#پارت_628




از در بزرگ جهنم گذشته و واردِ کمپ‌ شدم.

تو حیاط برو بیایی بود که نگو، صدا به صدا نمیرسه، تعدادی سرباز پشت سر مافوقشون ردیف شدن و رژه میرن.

بدن یخ‌زده‌ی سه زن، گوشه‌ای مثل قرون وسطی به میله‌ها آویزون و انگار یخ بسته بودن... کبود با چشمانی نیمه‌باز.

تازه‌واردا با وحشت به اون مجسمه‌های یخی زل زده و قدیمیا بی‌تفاوت از کنار اونا رد میشدن و حتی نگاهی خرجشون نمیکردن.


ردیف زنای خسته که از کار فارغ شده و با خستگی و حال نزاری به طرف سوله‌ها در حرکت بودن.

حدود ده سوله‌یِ بزرگ کنار هم ساختن.

رو سقفِ شیروانیِ سوله‌ها برف جمع شده بود. هر کدوم درِ کوچیکی داشت و چند پنجره هم رو دیواراش بود.


به گوشه‌ای خزیدم تا جلوی دست و پا نباشم، چمدون رو گذاشتم زمین و پتو رو بیشتر دورِ خودم پیچیدم و مشغولِ تماشا شدم.

برای دیدن رئیس اونجا، لحظه‌شماری میکنم.


رویِ سوله‌ای که محلِ استراحتِ کارگرا بود شماره زده بودن، از یک تا دَه...

دو سوله‌یِ دیگه هم سمت دیگه‌یِ محوطه بود. رو دیوار یکیشون، با خطی ناخوانا، آشپزخونه و رویِ دیگری حمام و توالت.


کنارِ سوله‌ها چند تا خانه‌یِ سازمانیِ هم شکل، ردیف شده بود.

خوابگاه نگهبان‌ها، مدیریت، بخشِ اداری، درمانگاه، غذاخوری کارکنان و حرم‌سرا... بود.


نگهبانی بهم نزدیک شد:

- چرا اینجا وایسادی، برو تو صف.


فرغون پر از برف رو کنار دیوار جایی که کمی آفتاب میخورد، تلنبار کرد و رفت سراغ بقیه.


مردی، بلندگو به دست به تازه واردها دستور داد تا بیان جلوتر و بازم صف بِبَندَن تا به گفته‌ی خودش تقسیم نیرو انجام بشه.

چمدون رو برداشتم و چند قدمی جلو رفتم‌ و پشت سر هم‌ ردیف شدیم.

بی‌صبرانه منتظر ریاست اون جهنم سرد بودم تا ببینمش‌و حقش رو بذارم کف دستش.


رویِ سکو کنارِ نگهبانِ بلندگو به دست، سه زنِ پا به سِن گذاشته، اومدن و وایسادن به تماشا... با هم حرف میزدن و بعضی از ما رو به همدیگه نشون میدادن.

یکی از اونا، اومد پایین و بین صف‌ها قدم زد، رفتارش به شدت آزارم داد. واقعاً تحقیرکننده بود، انگار به قصدِ خریدِ اسب بینِ گَله قدم میزنه.


به دخترایِ جوون، قدبلند و زیبا که می‌رسید، دستِ‌شو می‌برد زیرِ چونه‌‌ی دختر و سرش رو بالا میاورد و صورتِشو وَرنداز میکرد. اگه باب میل بود، میگفت دهنِ‌تو باز کن ببینم دندونات مرتب هستن یا نه؟


راضی که میشد، با سر اشاره‌ای به نگهبان پشت سرش میکرد. نگهبان دفتر به دست، اسم‌شو می‌پرسید و می‌نوشت.

نگاهی به صف‌های بلند و پیچ‌درپیچ انداخت، سری تکون داد و چند قدمی عقب رفت و روی سکو ایستاد.

رو به کناریش کرد:

- اینا خیلی زیادن.

کُفری داد زد:

- قد بلندا و خوشگلا بیان اینور وایسن، زود باشین دیگه، مگه نون نخوردین؟


#پارت_629




با دست سمت چپ رو نشون داد.

برقِ طلاهایی که به خودش آویزون کرده، حتی تو اون بوران چشم رو میزنه.

نصف صف به تبع حرف‌های اون زن، از ما جدا شدن و رفتن سمت چپ حیاط.


یکی از دخترای جوون که توی قطار هم با بقیه درگیر میشد و دنبالِ شر میگشت، با صدای بلندی پرسید:

- هِی خانوم، سوا کردنی نیستا!!

آدامس تو دهن‌شو تف کرد بیرون:

- مگه داری گوسفند میخری پیری!! اینجام پارتی بازیه؟


زنِ میانسال که بعدها فهمیدم اسمِش مهینِ، عینک‌ دودی‌شو بالای کلاه خزی زیباش گذاشت. نگاهی تو صف چرخوند تا صاحب صدا رو پیدا کنه. چشمای آرایش کرده‌اش رو تنگ‌ کرد و انگشتی دور لبای پروتزی و برجسته و ماتیک‌زده‌اش کشید.

با خشم نگاهی به صورتِ دختر جوون کرد، ابروهایِ نازُک و رنگ شده‌یِ مهین با آرایشِ غلیظی که داشت، منو یاد عروسکای خیمه‌شب‌بازی انداخت.


تغییر قیافه‌ی خشمگین مهین، با اون لبخند چندش، حالم رو به هم زد.

- میخوایم برا ریاست و نگهبانا سوگلی پیدا کنیم.

با ناخن‌های مصنوعی و لاک‌زده‌اش به ساختمانی اشاره کرد که روش نوشته بودن (حرم‌سرا).


خنده‌اش کش اومد و به دخترِ نگاهی انداخت:

- تو با این قیافه‌یِ داغونِت، به دردِ معدن میخوری، نه من.

از میون صف، چند نفری خندیدن که صدای اعتراض دختر بلند شد:

- خفــه...

با عصبانیت تو صف‌ها چشم گردوند:

- قیافه‌تون یادم میمونه، به وقتش براتون دارم.

صدا از کسی بلند نشد، اونایی که خندیدن سرها رو پایین انداخته و بین جمعیت گم‌ شدن.


با شنیدن حرفایِ زنِ شیک‌پوش، پتو رو کشیدم رو صورتم تا کاری به کارم نداشته باشه... مگه قرار بر این نبود که این مجرما اینجا تربیت بشن تا دنبالِ این‌جور کارا نَرَن!! اینجا که بدتر از بیرونِ.


قدِ بلند و کشیده‌ام توجه مهین‌ رو به خودش جلب کرد. از روی سکو منو به زن بغل دستیش نشون داد و پایین اومد. چند نفر رو کنار زد و اومد روبه‌روم وایساد.

- مگه نشنیدی گفتم قد بلندا و خوشگلا اون طرف وایسن.


ضربان قلبم کند شد. آبی تو دهن نداشتم‌ برای قورت دادن... از طرز حرف زدنش متنفر شدم، اونم تو اولین دیدار، با چنان عشوه و افاده‌ای دستاش رو تکون میداد و لباش رو غنچه، که دل همه رو میبرد‌.


با خشم به چشماش زُل زدم:

- میخوام رئیست رو ببینم، منو ببر پیشِش.

با تعجب و چشمانی گرد نگام‌ کرد:

- اوه اوه اوه، چته؟ افسار پاره کردی!!

به بقیه اشاره کرد:

- اول باید برین حموم، تَرگل وَرگل بشین، مَشاطه‌ها آرایِشِتون کنن، بعد.

برگشت و با صدای بلند و بدون خجالت ادامه داد:

- شب می‌برمتون پیشِش، اگه دندونِ طمعش پیش یکیتون گیر کرد تا صبح...


گفت و گفت، همه رو گفت.

نگهبان‌ها با نیشِ‌باز نگاهمون کردن.

ترجیح دادم گوشام کر باشه و چیزی نشنوه.

#پارت_562- نگاش کن تو این عکس برگشته و داره نگات میکنه.به عکس نگاهی انداختم و متلکی که خانم‌‌بزرگ به ...

مبارکه بارداره 😅

فقط 13 هفته و 1 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40

💙💙ممنون میشم برای سلامتی و عاقبت بخیری پسرم و سلامتی تو دلیم یه صلوات بفرستید💙💙

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز