#پارت_611
چمدونِ کهنه رو تو بغلم جا داد و دستامو روی چمدون قفل کرد. دستایی که حرف گوش نکردن و دوباره کنار بدنم افتادن.
دوباره بغلم کرد و بدنم رو کشید گوشهی دیوار تا رو زمین پهن نشم.
چشمام رو باز کرده و تو چشماش زُل زدم.
چند ثانیه تو صورتم دقیق شد و به آرومی گفت:
- دارن میفرستَنِت جهنم، دیگه برگشتی نیست.
باز دستام رو گرفت، دستای سردم مثل دست مِیت، جونی برای بغل کردن چمدون کهنه و زوار دررفته نداشتن.
دستای سردم، باز رو قفل خراب چمدون همدیگه رو بغل کردن.
- چمدون خودت باکلاسه، برات دردسر میشد، مجبور شدم عوضِش کنم.
دستاش گرم بود، کاش کمی کنارم مینشست و دستام رو میگرفت. دندونام رو هم ضرب گرفته بودن... فشارم پایین و گرسنه بودم.
اشک از چشمام سُر خورد و روی دستام چکید... اشک گرم.
از قیافهی ناراحت و درهم رفتهاش مشخص بود که مجبور به این کار شده.
گوشهی چشمش جای بخیه بود، یه زخمکاری مثل زخم پیشونیم.
مثلِ فنر از رو زمین جست، کمی بالای سرم این پا اون پا کرد و رفت سمت نگهبانایی که اطراف پرسه میزدن...
نشونم داد و چیزایی براشون گفت.
کمی پول چپوند تو جیب یکیشون و دست رو سینه ازشون خداحافظی کرد.
برگشت و آخرین نگاهش رو بهم داد و از کنارم رد شد.
انگار لال شدم، زبونم یه تُن وزن داره، پهلوون میخواست جابهجاش کنه.
با نگاه التماسِش کردم منم با خودشون ببره... ولی انگار اونا زبون چشم حالیشون نبود. التماسِ نگاهم رو نشنید و رفت.
صدایِ هلیکوپتر دورتر و دورتر شد، حالیم کرد که رفتن و منو جا گذاشتن.
بارون چشمام شدت گرفت.
سرمو به دیوار تکیه داده و سعی کردم بفهمم چه بلائی سرم اومده!! اینجا کجاست؟
ایستگاهِ قطارِ مخروبه، واگنهای اوراقی و رها شده، گوشه گوشهی ایستگاه.
مبدا و مقصدِ ایستگاه مشخص نبود.
مسافراش زنان و دخترای جوون و پیر.
لباسای ژنده و کهنهای به تن داشتن و با سر و صدای زیادی با هم صحبت میکردن.
دو تا بچه، شادترین آدمای اون اطراف بودن، به بازی و دویدن و شیطنت و سرخوش خندیدن.
آبِ دهنم رو قورت داده و به سختی سرم رو برگردوندم و اطراف رو دید زدم.
باز سرم گیج رفت، کاشف چی تو اون قهوه ریخته که تا ساعتها نمیتونم سَرِ پا باشم؟