2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 36560 بازدید | 1995 پست

من دو سال تمام بیهوده یه مسیر طولانی رو برای درمان حضوری پسرم می‌رفتم که بی نتیجه بود.😔 الان  19 جلسه گفتاردرمانی آنلاین داشتیم و خودم تمرین میگیرم و کار میکنم. خدارو شکر امیرعلی پیشرفت زیادی داشته 😘

اگه نگران رشد فرزندتون هستین خانه رشد  عالیه. صد تا درمانگر تخصصی داره و برای هر مشکلی اقای خلیلی بهترین درمانگر رو براتون معرفی میکنن من از طریق این لینک مشاوره رایگان گرفتم، امیدوارم به درد شما هم بخوره

سلام زینب جون خسته نباشی پارت جدیدو کی میزاری . راستی قرار بود دیروز رمان جدید بزاری چی شد

خدا جونم خیلی دل تنگ روزهایم ک اصلا قدرشونو ندونستم بیرون رفتنهای بی دغ دغه دورهمی های دوستانه اخ چه روز های داشتم هرروزم تنوع بود ولی متاهلی ک فک میکردم خیلی خوب میشه دقیقآ بر عکس شد ن تفریحی ن بیرون رفتنی خستم دل تنگ مجردیم😭😭😭

بیشتر ببینید


#پارت_991




همون حرفای‌ همیشگی. دلسوزی‌های بی‌مورد و ترحم برانگیز.


- حاج عزت گفته از خداشه دامادش بشی... دخترش مثلِ پنجه‌ی آفتاب میمونه.


کلافه نفسی فوت کردم و دست بردم پشت سرم... خسته از حرفای تکراری، باز تکرار کردم.

- اگه می‌خواین تو این باغ بمونم و برای کشورم بزرگی کنم، دست از سرم بردارید بذارید به درد خودم بمیرم.


در کلبه رو محکم کوبیدم و خودمو انداختم روی کاناپه. باز تیر کشیدن قلبم و مخفی کردنش از بقیه... من ضعیف‌ نبودم و نیستم، اونی که از پا درم آورد رو دوست داشتم و دارم.


‏زیر گنبد کبود دوتا عاشق بود و کلی بدخواه و حسود...

تقصیر همونا بود که الان شد یکی بود و یکی نبود.


صدایِ زیبای خودش بود...

- سعید

- جانم

- سردمه، خیلی سردمه...همیشه بغلم کن.


خسته از کابوس شبانه و آغوش سردش بیدار شدم. نماز خوندم و باز شونه‌هام لرزید.‌ نگاهم تو اتاقِ پر از خاطراتمون چرخید... یادگاری‌هایی که ازش به جا مونده. اگه کسی بو ببره تو این اتاق چه خبره، بی‌شک محکوم میشم به جنون!


با شونه‌های افتاده و ظاهری پریشون، وارد اتاق کارم شدم. علی اکبر اومد و چند ورقه گذاشت رو میز تا ببینم و بررسی کنم و بعدش امضای شخص اول مملکت پای برگه‌ها بخوره. تبسمِ مسخره‌ای زدم تا حالم رو نفهمه.


- حق نداری انقدر تلخ بخندی سعید.


فهمید که درد دارم و درمونی ندارم.

- حالت خوبه؟


- نه... اصلاً.


- مشخصه، رنگ رخسار خبر میدهد از سِرِ درون.


- دلم میخواد یه چند وقتی مرخصی بگیرم و با دخترا برم یه جای دور... جایی که کسی ما رو نشناسه و تیکه بارمون نکنه.


- چیزی شده؟ حرفی زدن! نکنه باز فتانه دسته گل به آب داده؟


خودکار و انداختم رو‌ میز و تکیه زدم به صندلی و چشامو بستم.

- سرم داره می‌ترکه علی.


- بیا این چای رو بخور تا حالت جا بیاد.


از هر دری حرف زد و آخرش باز ختم شد به مهدخت.

- نتونستم رَدِشون رو بزنم، شاید... شاید اونی که در موردش میگن درست باشه... احتمالاً با یکی از قماشِ پدرش رفته و یه مدت نخواد کسی از کارش سر دربیاره.


ناامید و دلشکسته رفتم جلسه‌‌‌‌... جلسه پشت جلسه، کار و کار و کار... شاید بتونم برای چند ساعت فراموشش کنم.




#نویسنده_نجوا



#پارت_992




نجمه


- سلام لیلا جان یا بهتره بگویم شاهدخت خانم. من‌و ببخشید بانو... به خودم اجازه میدم مهدخت صداتون میکنم.

مهدخت عزیزم وقتی این نامه رو برات مینویسم، مهدیار بغل بلقیس نشسته و بازم انگشتاش تو دهنشه و می‌خنده.

دختر عزیزم حالا میفهمم چرا گذشته‌ات رو از همه مخفی میکردی، حق داشتی. بمیرم براتون که چقدر اون چند ماه، اذیت شدین و زجر کشیدن.

متاسفانه از پدر و مادرت و خانواده‌ات هیچ خبری نداریم... ان‌شاءالله که حال اونام خوب باشه و سلامت باشن... خدا عاقبتشون رو به خیر کنه.

بگذریم، اون‌ روز قرار بود بعد از اینکه آقا سعید رو دیدم تماس بگیرم ولی هر چی زنگ زدم تلفن قطع بود، تا اینکه تصمیم گرفتم نامه‌ای نوشته و تو را در جریان امور قرار بدم.


بعد رسیدن به دفتر آقا‌ سعید،‌ چند دقیقه‌ای تو سالن انتظار نشستیم. آقا سعید یه سالی میشه جانشین پدرش شده. دفترش خیلی شلوغ بود و برو بیا زیاد... کسی به من و حرفام گوش نمیکرد و هی میگفتن باید صبر کنید، شاید امروز وقت نشه ایشون رو ببینید. ولی من وِل کن نبودم، بچه رو دادم دست بلقیس و با پُررویی منشی رو هُل دادم کنار و در رو باز کردم و پریدم تو اتاقش.


می‌دونم اینجای نامه که رسیدی لبت به خنده باز میشه،‌ والا... منشی‌ لاغرمردنی چی‌ فکر کرده؟ به من میگن نجمه نه برگ چغندر!

وقتی پریدم تو اتاق، همه‌ی اونایی که دور‌ یه میز‌ بزرگ نشسته بودن، برگشتن و با تعجب نگاهم کردن...


یه اتاق دلباز با گلدونای گل و پنجره‌های بزرگ. منشی پشت سرم اومد تو اتاق و با معذرت خواهی گفت: ببخشید قربان، من بهشون گفتم شما جلسه دارید، ولی قبول نکردن.


برگشتم ببینم قربان کدوم یکیشون هست... که با دیدنش دهنم باز موند. بهت آفرین میگم، این مرد ارزش این همه جنگیدن رو داشت. مردی  سیاه‌پوش، تو کت و شلواری ساده با چشمانی درشت و نگاهی نافذ.

می‌دونم باز لبت به خنده بالا رفته، زهرمار نخند، تپش قلبت رو بیار پایین دختر‌ه‌ی چشم سفید... قربونت برم لیلا جان، ببخشید مهدختم، به‌ چشم دامادی نگاهش کردم به خدا.


از پشت میز بلند شد و با نگاهی دقیق به من رو به منشی کرد و گفت: اشکال نداره، دیگه آخرای جلسه است... شما بفرمائید رو اون صندلی بشینید تا من بیام خدمتتون.


خلاصه تو اون چند دقیقه هی خم شدم آقا رو دید زدم. در حالی که پا روی پا انداخته و  چونه‌ی کشیده‌اش رو‌لمس میکرد، سربه‌زیر نظر همه رو می‌شنید و تو یه کاغذ می‌نوشت.


با صلواتی جلسه رو تموم‌ کرد.

بلند شد و اومد سمت در و با تک‌تک اونایی که تو جلسه بودن دست داد و خداحافظی کرد.


همه رفتن بیرون، ازش چشم بر نمی‌داشتم. رو‌ صندلی نشست، خودکار رو تو جیب کتش گذاشت و ورقه‌ها رو دسته‌بندی کرد تو پوشه.




#نویسنده_نجوا



#پارت_993




- از اونی که تو میگفتی، سر به زیرتر بود،

آقا، نجیب، مهربون، سرزبون دار و خلاصه همه چی تموم. فقط نگران شدم چرا سیاه تنش کرده!

رو کرد به سمتم: ببخشید منتظرتون گذاشتم، امرتون رو بفرمائید.


مثل مَسخ شده‌ها چند قدم رفتم جلو و تو نزدیک‌ترین صندلی نشستم، صورتی نورانی و آرامش‌بخش داشت پدر سوخته.

به تته پته افتادم...‌ دو بار سلام کردم. خودش فهمید استرس دارم، برام کمی آب ریخت و گذاشت رو میز.


- بفرمائید آب بخورید، حالتون که بهتر شد می‌تونید حرفتون‌ رو بزنید.


مودب بود و این من‌و یاد اسماعیلی انداخت. حالا با خودت میگی نجمه زیاد کش نده، تمومش کن ببینم آخرش‌ چی میشه؟

بعد خوردن آب، یک آن یاد نامه‌ای که بهم دادی افتادم، نامه رو از کیف در آوردم و صافش کردم و گرفتم طرفش. با تبسمی نامه رو ازم گرفت و بازش کرد و همزمان گفت: اگه خواسته‌ای دارین باید خدمتتون عرض کنم که اول در مورد...

انگشتر از تو نامه افتاد روی زمین، حرفش رو قطع کرد، خم شد و زیر میز انگشتر رو برداشت و وقتی برگشت رو صندلی تو جا خشکش زد.


میتونم قسم بخورم که صدای دیوانه‌وار قلبش رو شنیدم. از فرصت استفاده کردم:

- آقای محمدیان لیلا گفت نشون به اون نشون که گفتین این نگین همرنگ چشمای اونه.


با تعجب نگاهم کرد، حتی پلک هم نمیزد.

بعد از چند ثانیه پرسید:

- لیلا، لیلا کیه؟


- صاحب این انگشتر.


زیر لب اسمت رو با بهت زمزمه کرد:

- مهدخت.


صدای گریه‌ی مهدیار از سالن اومد، تا اون مات انگشتر بود، رفتم سمت در و به بلقیس اشاره کردم بیاد تو اتاق. به خدا تا چشمش به مهدیار افتاد، رنگ صورتش مثل گچ دیوار شد.

از جا بلند شد و اومد سمت بلقیس، خم شد و تو صورت مهدیار دقیق نگاه کرد. بعد پرسید:

-  شما کی هستین، این بچه کیه؟ بچه‌یِ کیه؟


بهش گفتم اون نامه رو بخونید می‌فهمید.

برگشت و نامه رو برداشت و شروع به خوندنش کرد. با هر خطی که از نامه میخوند، لرزش دستاش بیشتر میشد. با دهن باز و چشمانی متعجب مهدیار رو نگاه کرد.


کاغذ و انداخت روی میز و کف دستاشو به میز کوبید و سربه‌زیر وایساد...‌ نفسای عمیق می‌کشید تا پس نیفته، دست‌‌ رو‌ قلبش‌ گذاشت. بهتر دیدم تنهاش بذاریم، حالش خوش‌ نبود.


به بلقیس اشاره زدم و هر دو رفتیم سالن انتظار... بعد چند دقیقه در باز شد و اومد تو سالن. با چشمای به خون نشسته، داشت دنبال ما می‌گشت، تو اون جمعیت مهدیار رو بغل بلقیس دید.

دقت کردید نویسنده چقدر به شعور مخاطب توهین کرده 

داستان پر از تناقضه 

 هر جا از داستان هر جور که دلش میخواد داستان رو مینویسه

اوایل داستان موبایل بود بعد حالا تو کمپ برف اومده تلفن قطع شده  خب یعنی اون رئیس موبایل نداره مهدخت ازش یه زنگ بزنه به سعید

دختر شاه مملکت میره به کشور بدبخت داغون  نون و پنیر بوگندو میخوره  بعد چند نفر میندازنش تو کمپ زنای خراب بعد هم هیچ راهی نداره زنگ بزنه به شوهرش که شاه یه کشور 

در ضمن اگر خوانندگان باهوش دقت کرده باشن سن هاشون چند بار متفاوت گفت همین سعید رو یه جا ۳۸ ساله یه جا ۳۵ ساله یه جا ۳۳  ۳۲ ساله گفت 

کلا نویسنده ی متوهمیه 

 کاش دستم بهش میرسید

تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد 
ارسال نظر شما


نظر خود را وارد نمایید ...

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792