من در حالت عادی یه سری چیزای جزئی معدود آدما برام مهم بودن زیاد نمیخندیدم پیش افراد کمی میخندیدم
خیلیا بهم میگفتن بی احساسی (ولی احساسی ام اون آدم مهما اونا که پیششون خودم بودم میدونن)
آخرین بار برای اون خیلی ذوق کردم باعث خندم میشد
الان برا یه چیز ناراحت میشم ولی نمیتونم واکنش نشون بدم میگم خب که چی و رد میشم امروز مامانم برام لباس خریده بود گذاشته بود رو میزم اومدم گذاشتم رو مبل نفهمیدم جدیده لباس خودشو نشون داد نتونستم گفت خوبه؟ نتونستم بگم قشنگ مبارک باشه اصن فکر کنم ندیدمش هیچی نگفتم
امروز تو کتابخونه داشتیم ناهار میخوردیم یه خانمه بود گفت ۳۲سالشه دوستم انقدر تعجب کرد گفت عع بهت نمیخوره از من پرسید فقط گفتم آره اصن نمیتونستم تعجب کنم گفتم خب حالا سنش کمتر بزنه که چی
واقعا یه ذره احساسات مونده بود توم همونم کشت
من همیشه میخواستم بی احساس باشم واقعاً هیچی برام مهم نباشه ولی میخواستم زمان درست عاشق یه نفر باشم اونم عاشقم باشه حتی از من بیشتر عاشق باشه چون من وقتی عاشق میشه کور میشه
الان نمیدونم چطور میتونم کسی دیگه رو دوست داشته باشم چطور باور کنم اگه یکی گفت دوستت دارم
چی بگم بهت پسر وی بگم چیکار کردی با دلم انگار گم شده و تا آرومه دیگه نمیخوام ساده و احمق باشم
دیگه نمیخوام دوستت داشته باشم من خودمو گول میزدم که خب توام نیاز داری حقته خودت میدونی دروغ ولی چون خوشت اومده اجازه میدی نزدیکت بشن طوری نیست که حتی عاشق نمیشی وابسته ام قرار نیست بشی اون که قولی نداده ولیییی شد دلت لرزید
میدونی از چی میسوزم از اینکه که هیچ تلاشی نکرد هیچ قولی نداد حتی گفت به منم وابسته نشو
پس چرااا وقتی بغلش کردم منو پس نزد چرا اون لحظه گفت دوستم داره من نتونستم بگم دوستش دارم چون اون موقع دوسش نداشتم ولی یه جور دیگه واکنش نشون دادم اگه میموند خیلی دوسش میداشتم
اون آدم اون که ندید حسمو درک نکرد اون ته مونده احساساتمو کشت ولی آرزو یه بار دیگه اون لحظه به دلت میمونه دلت میخواد بغلم کنی اگه اون موقع ام هنوز دوستت داشتم و خواستم ببخشم تا لحظه ای که بند بند وجودت منو نخواد نمیتونی دستامو بگیری خیلی شبا تا صبح داد زدم تو خودم از بیرون فقط برای اینکه پیامت ندم دلم بغلتو میخواد باید تاوان اون شبا و ق.ت.ل احساسمو بدی