من شوهرم غریبس
و ب شدت ب حرف منه البته از اول نبود ولی ب مرور کاری کردم ک همیشه فک میکنه تصمیم و کارهای من همش برا پیشرفت زندگیمونه البته واقعا هم هست
خلاصه ک ما ی 7 سالی هست ک ازدواج کردیم
اوایل شهر دور بودیم ک بخاطر کار شوهرم امدیم شهر من
حالا بگین نزدیک مامانمم بودم ن میخاستم خونه مامانم برم یک ساعت و نیم تو راه بودم
بعد زایمان ینی حدود ی سال و نیم پیش دیگه امدیم نزدیک مامانم
در حد چند تا کوچه فاصلس اونم بخاطر کار شوهرم
حالا پدر شوهر من از همون اول بنا روـگذاشت رو اینکه فلانی زن ذلیله و هر چی زنش بگه همونه و من میخام پسرم پیش خودم باشه و ینی ما هر بار سر این مسله جنگ و دعوا داریم
حالا برادر شوهرم عقد کرده با دختر داییش ک دختر عمشم میشه
از همون روز اول این برادر شوهرم خونه اینا بود تا الان
چند روز پیش مراسم داشتن
ما 3 ساعت تو راه بودیم بعد دقیق با همین برادر شوهرم ک چند تا کوچه اونور ترن هماهنگ رسیدیم
ب اون چیزی نمیگن ک چرا بیست و چهاری خونه اونایی یا چرا با اونایی
ولی شوهر من رو هر جا گیر میارن طعنه میزنن ک تو اسیر و برده ی خانواده ی زنتی
اینبار میخام ی جواب درست و حسابی بدم