یک روز سرد و برفی زمستانی
روزهای سرد زمستان همیشه برای من یادآور زیباییهای خاص و خاطرات شیرین هستند. یکی از این روزها که به خاطر دارم، صبح زود از خواب بیدار شدم. وقتی چشمانم را باز کردم، نور ملایمی که از پنجره به داخل اتاق میتابید، توجهام را جلب کرد. با کنجکاوی به سمت پنجره رفتم و پردهها را کنار زدم. دنیایی سفید و درخشان به چشمم آمد؛ برف به آرامی بر روی زمین نشسته بود و همه چیز را پوشانده بود. درختان با شاخههای برفی خود مانند مجسمههای یخی به نظر میرسیدند و هوای سرد و تازهای به مشامم رسید.
پس از صرف صبحانه، لباسهای گرمم را پوشیدم. یک کلاه پشمی بزرگ، دستکشهای نرم و یک شال گردن گرم به تن کردم. وقتی که از خانه خارج شدم، هوای سرد صورتام را نوازش کرد. هر قدمی که برمیداشتم، صدای خشخش برف زیر پاهایم به گوش میرسید و احساس میکردم که در دنیایی جادویی قدم میزنم.
به سمت پارک محلهام رفتم. بچهها در کوچهها در حال ساختن آدم برفی بودند و صدای خندههایشان در هوا پیچیده بود. دیدن آنها باعث شد که من هم به یاد دوران کودکیام بیفتم. تصمیم گرفتم به آنها ملحق شوم. با همدیگر برف را جمع کردیم و آدم برفی بزرگی ساختیم. چشمانش را با دانههای ذرت و بینیاش را با هویج درست کردیم. لحظهای بعد، آدم برفی ما به نماد شادی و دوستیمان تبدیل شد. بچهها دور آدم برفی رقصیدند و شادیشان در دل من نیز شعلهور شد.
بعد از مدتی بازی، احساس گرسنگی کردم و به خانه برگشتم. مادر برایم یک فنجان چای داغ درست کرده بود. نشستم کنار شومینه و چای را نوشیدم. گرمای چای و حرارت آتش شومینه، حس خوبی به من داد. در حین نوشیدن چای، به تماشای بارش برف ادامه دادم. برف همچنان میبارید و منظرهای سحرآمیز ایجاد کرده بود. در این لحظات، احساس آرامش و شادی عمیقی در وجودم حس کردم.
بعدازظهر، تصمیم گرفتم یک کتاب بخوانم. کتابی که همیشه دوست داشتم، درباره سفرهای ماجراجویانه یک قهرمان بود. در حالی که صفحات کتاب را ورق میزدم، صدای بارش برف به آرامی در پسزمینه شنیده میشد و این صدا به من کمک میکرد که بیشتر در دنیای داستان غرق شوم.
وقتی خورشید کمکم غروب کرد، آسمان رنگین شد و زیبایی خاصی به شب بخشید. چراغهای خیابان روشن شدند و نور آنها برفها را درخشانتر کرد. من هم به همراه خانوادهام تصمیم گرفتیم که یک شام گرم درست کنیم. سوپ داغ و نان تازه بهترین انتخاب برای این شب سرد بود.
بعد از شام، دور هم نشسته بودیم و درباره روز صحبت میکردیم. هر یک از ما داستانهایی از بازیهای برفی و لحظات خوشی که گذرانده بودیم تعریف کردیم. این گفتگوها نه تنها باعث نزدیکی بیشتر ما شد بلکه یادآور خاطرات شیرینی بود که در کنار هم داشتیم.
این روز سرد و برفی برای من یادآور دوستی، شادی و زیباییهای طبیعت بود. زمستان با تمام سردیاش، زیباییهای خاص خود را داشت و من از هر لحظه آن لذت بردم. در نهایت، وقتی که به رختخواب رفتم، احساس رضایت و خوشحالی میکردم که یک روز دیگر پر از خاطرات خوب را پشت سر گذاشتهام.