2777
2789

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



مرسییی

زمستان، فصل سحر و جادو، فصلی است که طبیعت را در پوششی سفید و نرم از برف می‌پوشاند. وقتی که نخستین برف‌های زمستان بر زمین می‌نشیند، گویی دنیا به خواب عمیقی فرو می‌رود. درختان با شاخه‌های برفی خود، به تماشای آسمان خاکستری نشسته‌اند و زمین، فرشی از سفیدی را زیر پاهای ما گسترده است.


هوای سرد زمستان، با نفس‌های بخاری که از دهانمان خارج می‌شود، ما را به یاد زندگی و گرما می‌اندازد. این فصل، با وزش بادهای سرد و تند خود، ما را به چالش می‌کشد، اما در عین حال، زیبایی‌های خاص خود را نیز به ارمغان می‌آورد. صدای خش‌خش برف زیر پاهایمان، مانند موسیقی دلنوازی است که تنها در این فصل شنیده می‌شود.


زمستان، زمان جمع شدن خانواده‌ها در کنار شومینه و نوشیدن چای داغ است. شب‌های طولانی این فصل، فرصتی برای داستان‌گویی و یادآوری خاطرات خوش گذشته است. در دل این سرما، گرمای عشق و دوستی می‌درخشد و ما را به هم نزدیک‌تر می‌کند.


در این فصل، طبیعت نیز به خواب رفته است؛ اما خواب او، خواب زمستانی است که نویدبخش زندگی دوباره در بهار است. دانه‌های گیاهان در دل خاک، آرام آرام در انتظار گرمی خورشید هستند تا با آمدن بهار، دوباره جوانه بزنند و شکوفا شوند.


زمستان با همه سردی‌اش، یادآور زیبایی‌های زندگی است. این فصل، به ما می‌آموزد که حتی در سردترین لحظات زندگی، امید و گرما وجود دارد. بنابراین، بیایید زمستان را جشن بگیریم و از زیبایی‌های آن لذت ببریم؛ زیرا هر فصل، داستانی برای گفتن دارد و زمستان نیز داستانی پر از سحر و زیبایی را در دل خود نهفته است.

یک روز سرد و برفی زمستانی


روزهای سرد زمستان همیشه برای من یادآور زیبایی‌های خاص و خاطرات شیرین هستند. یکی از این روزها که به خاطر دارم، صبح زود از خواب بیدار شدم. وقتی چشمانم را باز کردم، نور ملایمی که از پنجره به داخل اتاق می‌تابید، توجه‌ام را جلب کرد. با کنجکاوی به سمت پنجره رفتم و پرده‌ها را کنار زدم. دنیایی سفید و درخشان به چشمم آمد؛ برف به آرامی بر روی زمین نشسته بود و همه چیز را پوشانده بود. درختان با شاخه‌های برفی خود مانند مجسمه‌های یخی به نظر می‌رسیدند و هوای سرد و تازه‌ای به مشامم رسید.


پس از صرف صبحانه، لباس‌های گرمم را پوشیدم. یک کلاه پشمی بزرگ، دستکش‌های نرم و یک شال گردن گرم به تن کردم. وقتی که از خانه خارج شدم، هوای سرد صورت‌ام را نوازش کرد. هر قدمی که برمی‌داشتم، صدای خش‌خش برف زیر پاهایم به گوش می‌رسید و احساس می‌کردم که در دنیایی جادویی قدم می‌زنم.


به سمت پارک محله‌ام رفتم. بچه‌ها در کوچه‌ها در حال ساختن آدم برفی بودند و صدای خنده‌هایشان در هوا پیچیده بود. دیدن آن‌ها باعث شد که من هم به یاد دوران کودکی‌ام بیفتم. تصمیم گرفتم به آن‌ها ملحق شوم. با همدیگر برف را جمع کردیم و آدم برفی بزرگی ساختیم. چشمانش را با دانه‌های ذرت و بینی‌اش را با هویج درست کردیم. لحظه‌ای بعد، آدم برفی ما به نماد شادی و دوستی‌مان تبدیل شد. بچه‌ها دور آدم برفی رقصیدند و شادی‌شان در دل من نیز شعله‌ور شد.


بعد از مدتی بازی، احساس گرسنگی کردم و به خانه برگشتم. مادر برایم یک فنجان چای داغ درست کرده بود. نشستم کنار شومینه و چای را نوشیدم. گرمای چای و حرارت آتش شومینه، حس خوبی به من داد. در حین نوشیدن چای، به تماشای بارش برف ادامه دادم. برف همچنان می‌بارید و منظره‌ای سحرآمیز ایجاد کرده بود. در این لحظات، احساس آرامش و شادی عمیقی در وجودم حس کردم.


بعدازظهر، تصمیم گرفتم یک کتاب بخوانم. کتابی که همیشه دوست داشتم، درباره سفرهای ماجراجویانه یک قهرمان بود. در حالی که صفحات کتاب را ورق می‌زدم، صدای بارش برف به آرامی در پس‌زمینه شنیده می‌شد و این صدا به من کمک می‌کرد که بیشتر در دنیای داستان غرق شوم.


وقتی خورشید کم‌کم غروب کرد، آسمان رنگین شد و زیبایی خاصی به شب بخشید. چراغ‌های خیابان روشن شدند و نور آن‌ها برف‌ها را درخشان‌تر کرد. من هم به همراه خانواده‌ام تصمیم گرفتیم که یک شام گرم درست کنیم. سوپ داغ و نان تازه بهترین انتخاب برای این شب سرد بود.


بعد از شام، دور هم نشسته بودیم و درباره روز صحبت می‌کردیم. هر یک از ما داستان‌هایی از بازی‌های برفی و لحظات خوشی که گذرانده بودیم تعریف کردیم. این گفتگوها نه تنها باعث نزدیکی بیشتر ما شد بلکه یادآور خاطرات شیرینی بود که در کنار هم داشتیم.


این روز سرد و برفی برای من یادآور دوستی، شادی و زیبایی‌های طبیعت بود. زمستان با تمام سردی‌اش، زیبایی‌های خاص خود را داشت و من از هر لحظه آن لذت بردم. در نهایت، وقتی که به رختخواب رفتم، احساس رضایت و خوشحالی می‌کردم که یک روز دیگر پر از خاطرات خوب را پشت سر گذاشته‌ام.

سلام🙋🏻‍♀️من مهرسام ۱۷ سالمه🤭نامزد علی اقامونم😌😂❤️ 

چه ایده قشنگی

۶ سال همین انشا رو نوشتم ؛ هم برای امتحان هم برای خواندن سرکلاس 🤦🏻‍♀️😂

میشه برام دعا کنی که حاجت روا شم و همینطور رشته و دانشگاه مورد علاقه ام قبول شم 🩷

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز