امشب یه غمی اومد رو دلم، که تمام غم های دیگه ام را فراموش کردم.
انقدررر حالم بده که حتی نمیتونم بهش فکر کنم.
خلاصه بگم...
یه بجه یتیم تو فامیل داریم، فرزند خوانده است، الان باباش سالهاست بعد فوت مامانش ازدواج نکرد و خودش تنها این بچه را بزرگ کرد، الان یه مشت از خدا بیخبر اومدن بچه را معرفی کردن تحویل بهزیستی دادن و میخوان از باباش جداش کنند.
بمیرم برای دل باباش، خدا میدونه چقدر این بجه را دوست داره و من میدونم جونش ب جونش و نفسش به نفسش بنده.