من با یه پسرع یه ماه تو رابطه ام
برام خواستگار اومد گفتم به مامانم بگم کسی دیگه رو دوس دارم دست از سرم برداره اخه من هرسری هرکی اومد خواستگاری خیلی کتک خوردم از پدر مادرم میگن ازدواج کنم دیگه بدنم توانا نداشت😭یبار من تو چهارده سالگی همین طوری شوهر دادن بعد خودشون جدامون کردن خیلی زجر کشیدم
این پسریم که باهاش تو رابطه ام خدایی پسره خوبیه از همه نظر باهام کنار اومده
من تو زندگیم خیلی مشکل داشتم یزره از لحاظ روانی دیگه سالم نیستم خودم متوجه ام این قضیه رو
مامانم گفتم مامان خودت میدونی چه باا های یر من اوردی دست از سر من بردار گفت میخواد پسره ببینه من گفتم باشه😭
کاش هیچ وقت بهش نگفتم کاش لال بودم از اول تا اخر اومد به پسره فقط گفت دختر من بدرد نخوره 😭خیلی خورد شدم
اومدم خونه کلی گریه زاری چرا اینجوری کردی مامان باهام اصلا همش میگه کار خوبی کردم بعد گفتش که باید بیای خونه ما با بابای منم اشنا بشه شام اومد خونمون راهش دوره اینجام کسی رو نداشت بره شب موند صبح امروز ابروم یجور بردن هزار تیکه شدم😭انگار رو سرشون موندم بابام برگشت میگه زود باید عقد کنی زود مهریه ام نمیخواد فقط عقد کنه میگم بابا چرا این حرف میزنی زشته میگه ابرو دارم😭بعدشم گفت توتنها دختر من نیستی اینو که گفت پیشش دیگه مرده ام کاش وجود نداشتم
خواهرم کلا ۱۳سالشهمن کلا ۲۰سالمه دوست پسرم ۲۴
اون بند خدا گفت بازارید سال دیگه درسم تموم شه میام😭اصلاانگار کر بودن ابروم رفت خدایی خدایا چرا به من پدر مادر دادی
ترو خدا برا من دعا کنید دیگه نمیتونم فقط دلم میخواد بمیرم