داییم چند وقته از تهران رفته یه استان بی امکانات و توی یه روستای بی فرهنگ (به خاطر کارش و میگه تا چندین سال میمونم ) خانواده رو برده تو روستا یه دختر داره ۱۵ سالشه زنش راضیه و کلا داییم و زن داییم سنشون بالاست پیرن تقریبا و فقط همین یه دختر رو دارن
حالا دختر داییم میگه من نمیتونم اینجا بمونم و با این بی فرهنگ ها زندگی کنم مامان بابامم دارن مثل اینا میشن و کلا آدمای اینجا یه قرن از دنیا عقبن تو مدرسه تمرکز ندارم نمیتونم درس بخونم آدمای اینجا مسخره میکنن چون شبیهشون نیستم کلی زجر داره میکشه زن داییم اینا هم نمیزارن از خونه بره بیرون و اینا میگه چون روستاست زشته آبرو داریم و فلان چادریش کردن بدبخت بی امکانات شدهه نه لباس خوبی نه غذای درست حسابی فقط میتونه بره مدرسه که اونم میگه معلم نداریم 😔
افسرده شده دیگه مثل قبل نیست نه به خودش میرسه نه دیگه به درس علاقه داره هیچیییی مامان بابامم انقد اذیتش میکنن که گناه داره هرچی میگه برگردیم میگن نه ما دیگه نمیریم شهر پیر شدیم اینجا برامون خوبه ...
عمر بچه بدبخت میره نوجوانی الکی گناه داره دلم براش میسوزه ...