نوجونی خیلی دوران حساسی هست
یادمه یه مسابقه قرآن شرکت کردم
برای جایزش میبردن مشهد
منم تنها بودم تو اتوبوس با سه تا دختر دیگ آشنا شدم
بعد یادمه رفتیم مهمانسرا کمیل
تو اون خیابونه کلی مغازه بود
من همش فک میکردم اینا تا صبح نمیخوابن
همیشه مغازه هاشون بااازه ....
تو شهر ما همین الانم نهااااایت تا ۹ مغازه ها بازن
رفتم یه مغازه اونجا از یه پسر خوشم اومد
من ۱۳ سالم بود
بنظرم اون ۳۰ سالش بود
یادم نیست چی ازش خریدم