این تاپیک صرفا برای خالی کردن خودمه نه چیزی
ازوقتی چشم باز کردم سیخ و سنجاق به دست بود .۵سالم بود بحدی با مامانم دعوا میکرد که من از ترس و اضطراب دیابت گرفتم.بیمه داشت ولی نمیذاشت از بیمه ش برای خرید انسولین استفاده کنیم ....۱۸ساله بودم ازدواج کردم فقط برای راحت شدن از دست این...مامانمو بحدی کتک زد که شبکیه چشمش پاره شدو کلا دیدش تار شد...باز با این حال تحمل کردیم ...تا الانی که توی سن ۶۵ سالگی شروع کرده به کشیدن شیشه...و ما یکساله تمام ظرفامون ناقص شده از بس که همه رو میشکنه .ب شوهر من زنگ زده پشت من بدی منو گفته گفته دختر من مریضه زن زندگی نمیشه برات
از خدا فقط براش مرگ میخوام که حداقل چندسال باقی مانده رو یکم ارامش داشته باشیم تو زندگی