دخترخاله ی شوهرم هشت سالشه و خانوادش یه شهر دیگه ن، این بچه رو هر بار چهار ماه تابستون، یه ماه عید و... کلا میذارن خونه مادرشوهرم.
مادرشوهرمم که خودش بچه رو نگه نمیداشت یا میذاشت خونه ما یه میذاشت خونه داداشش.
منم واقعااا این بچه رو دوس داشتم و دارم. من خودم خواهر ندارم. این بچه میومد پیشم شیش ساعت باهاش بازی میکردم، با همدیگه دو تایی اشپذی میکردیم. و واقعا حتی از دختردایی های خودمم بیشتر دوسش داشتم و با هم مثل دو تا خواهر بودیم مادرشوهرمم هر روز فقط موقع ناهار و شام میومد خونمون غذا میخورد میرفت و شب بچه رو میبرد پیش خودش. دوباره فردا صبح میاورد.
یه روز مادرشوهرم موقع ناهار باز اومد خونمون و این بچه داشت بستنی میخورد همش میریخت رو سرامیک و فرش. من دو بار پشت سرش رفتم تمیز کردم سومین بار که بستنی ریخت بهش یه زیر دستی دادم گفتم میشه اینو زیر بستنیت نگه داری که رو فرش نریزه من خسته میشم همش خم شم زمینو تمیز کنم.
اون بچه هم گفت باشه آجی و به حرفم گوش داد.
مادرشوهرم اینو دید پیرهن عثمان کرد که تو به خواهرزاده م بی احترامی کردی.
از اون روز بچه رو برد کلا گذاشت خونه زنداداشش.
حالا کاری ندارم. من درسته اون بچه رو دوس داشتم ولی نهایت هفته ای یه بار نه که یه ماه دو ماه تموم ازش نگه داری کنم. از مسئولیت ناخواسته راحت شدم و به کارامم نمیرسیدم.
ولی از این همه بی چشم و رویی در عجبم که اون همه محبت و نگهداری و بازی هایی که با اون بچه میکردمو ندیدن فقط تذکر دادنمو دیدن که انگار من حمال هستم. اختلاف سنیم هم با اون بچه دوازده ساله.
بگذریم که بعد از اون چند تا قضیه های مختلف دیگه و الم شنگه های متفاوت و گوناگون باز مادرشوهرم دراورد و کلا قطع رابطه کردیم.
ولی نمیدونم چرا لطف مکرر به آدما براشون میشه حق مسلم.