من شوهرم تو مجردی کار کرده بود اندازه سه دونگ پول یه خونه و بقیه ش رو هم مادرش پول گذاشته بود یه خونه خریده بودن.
مادرشوهرمینا خودشون هفت هشت تا خونه دارن و دو تا خونه رو به بچه هاشون دادن. این خونه که شوهرم پول گذاشته بود بزرگتر و جای بهتر شهر بود نسبت به خونه ای که به برادرشوهرم داده بودن چون برادرشوهرم پولی نذاشته بود و شوهر من نصف این خونه رو پول گذاشته بود برا همین این خونه بهتره رو همه میدونستن که برا شوهر منه. تو کل فامیل گفته بودن و تو خواستگاریه منم همینا رو گفتن.
البته همه ی این هفت هشت تا خونه به نام مادرشوهرمه. و شوهرم اشتباهی که کرد این بود که نیومد اعتراض کنه که مامان حداقل اون سه دونگی که من دادمو به نام خودم میزدی.
من که با شوهرم ازدواج کردم. مادرشوهر و پدرشوهرم خودشون تو یه خونه ی دیگه زندگی میکردن.
برادرشوهرم و شوهرم وقتی مجرد بودن تو خونه ی شوهرم دو تایی زندگی میکردن و پول اجاره ی خونه ی برادرشوهرمو دو تایی برمیداشتن خرج میکردن.
وسایل اون خونه هم وسایل قبلیه مادرشوهرم بود که یه دور وسایل خونشو عوض میکنه وسایل قدیمیشو میذاره این خونه.
منم شهر دیگه ای دانشجو بودم و سه ترم ینی یک سال و نیم مونده بود تا درسم تموم بشه و قرار عروسیمون بعد از فارق التحصیلیه من بود.
از طرفی خونه ی مادر پدرمم شهر دیگه ای بود و هر وقت که میرفتم پیش شوهرم مجبور بودم یکی دو هفته بموم.
وقتایی که من میرفتم پیش شوهرم، برادرشوهرم میرفت خونه مامان باباش و فقط بعضی وقتا با دوس دخترش میومد اونجا.
دوس دخترش وقتی میومد اونجا خیلی راحت میرفت تو اشپذخونه غذا میپخت و یه جورایی انگار من مهمون اون بودم حتی بعضی وقتا که من و شوهرم نبودیم هم دو تایی میومدن اونجا. دوس دخترش به همه وسایلم دست میزد و منم روم نمیشد بهش چیزی بگم. بعد جلو شوهر من تاپ و شورتک میپوشید که من که عروس اون خانواده بودم روم نمیشد جلو برادرشوهرم کوتاه تر از استین کوتاه یا شلوار بلند بپوشم. بعد همون موقع دوس دخترش پاشو کرد تو یه کفش که باید منو بگیری وگرنه باهات کات میکنم. و خلاصه اونا هم عقد کردن و شد جاریم.
اینم بگم که شوهرم ۳۱، من ۲۳، برادر شوهرم ۲۵ و جاریم ۲۹ سالشه ـ
بعد از اینکه اونا عقد کردن اومدن خونه ای که به اصطلاح برا شوهرم بود تا سر سال موعد اجاره ی خونشون برسه و مستاجر رو بلند کنن و عروسی کنن برن خونه ی خودشون.
خونه ی مادر پدر جاریم تو همون شهره.
من هم ماهی یه بار میرفتم اونجا چهار پنج روز میموندم برمیگشتم. جاریم و برادرشوهرم هیچوقت با خودشون نمیگفتن که ما کل سی روز ماه رو اینجاییم، این عروس میاد پیش شوهرش ما این چند روزو بریم خونه مادر پدرشوهرم یا مادر پدر خودش و بدتر کل روزو خونه میموندن حتی یک ساعتم ما رو تو خونه تنها نمیذاشتن. شوهرم هر بار بهشون متلک مینداخت و چند بار بهشون گفته بود حداقل زنه من میاد شما برید خونه مامانینا ولی اونا حاضر بودن حرف بخورن ولی چند روزو نرن یه جا دیگه.
مادرشوهرم تا قبل از عقد جاریم تو اون چند ماه خیلی با من خوب بود، خیلی منو دوس داشت و با هم مثل مادر و دختر شده بودیم خیلی به همدیگه محبت میکردیم هم اون به من و هم من به اون.
اما بعد از عقد جاریم مادرشوهرم کمکم با من بد شد. کاملا بی دلیل اوایل از متلک های مختلف شروع شد بعد به تحقیر کردنم رسید من نمیتونستم جوابشو بدم و فقط تو دلم غصه میخوردم تا اینکه یه روز که استثناعا من خونه ی شوهرم تنها بودم مادرشوهرم اومد پیشم و کمکم شروع کرد از بی محبتی پسراش بهش بعد از عقد گله کرد. اول از جاریم گله کرد و بعدشم از من.
و گفت به خاطر شما دو تا پسرام دیگه مثل قبل بهم محبت نمیکنن. این بار دیگه من که از متلک ها و حرفای قبلیش دلم پر بود نتونستم دیگه سکوت کنم و جوابشو دادم. عصبانی شد اون گفت من گفتم اون گفت من گفتم اخرش منو از اون خونه انداخت بیرون.
شوهر بیچارمم که به همه سازشون رقصیده بود دیگه خونش به جوش اومد رفت خونه همه وسایلو به هم ریخت و وسایل خودشم جمع کرد و دیگه با خانوادش قطع رابطه کرد.
پدر مادرم رفتن با پدرشوهرم منطقی حرف بزنن، پدرشوهرمم که بدبخت کل زندگیش به نام زنشه و اختیاری از خودش نداره. جوابی برا گفتن نداشت.
مادر پدرمم گفتن با این مادر روانی نمیشه منطقی حرف زد و کلا با اون هیچ حرفی نزدن.
شوهرمم با مادرش حرف زد. مادرش گفت یا زنتو طلاق میدی یا خبری از خونه ت نیست. شوهر منم گفت باش تا طلاق بدم.
جاریم اون تایم وقتی فهمید چی شده زنگ زد به من کلی ازم دل جویی کرد و گفت تو دختر به این خوبی اخه چرا باهات اینجوری کرده و کلی دلداریم داد.
بعد از اون قضیه پدرم برامون خونه اجاره کرد و ما رفتیم یه شهر دیگه زندگی کردیم.
جاریم حالا همش از خودش تو اون خونه ای که مثلا برا شوهرم بود استوری میذاره. رفتارش برام عجیبه.
میدونم که مادرشوهرم به شدت ادم سلطه جوییه و شخصیت دیکتاتور گونه داره و اگه با یکی بد بشه میزنه آسفالتش میکنه ولی اگرم با یکی خوب باشه خیلیی خوب و مهربونه.
بعد با خودم میگم چه طور تا قبل از اینکه جاریم بیاد همیشه با من خوب بود و نه تنها بهم متلک نمینداخت چه قدر دو تایی میرفتیم میگشتیم و همش میگفت به آرزوی دیرینه م دختر داشتن رسیدم. واقعا اشکم در میاد ازینکه چه جوری اونقدر با هم خوب بودیم و یهو اینقدر با هم بد شدیم.
ممکنه جاریم کاری کرده باشه و موش دوونده باشه این وسط؟