2777
2789
عنوان

داستان زندگی ماهرو

| مشاهده متن کامل بحث + 1570 بازدید | 171 پست


چرا؟! این همه رمز و راز تو زندگی یه دختر مثل تو چیکار میتونه داشته باشه ؟‌

_ نمیتونم بگم ...

_ اینجا در امانی ...

نمیدونم چرا ولی دلم میخواد بهت اعتماد کنم بهت کمک کنم ...

مالک من هم حتما همین حس رو داشته که اوردت اینجا ...

به کسی تو این عمارت اعتماد نکن ..‌.

محبوب فقط مورد اعتماد ماست ...

_ ممنونم ازتون ...شما بـ.ـ.ـوی مادرم رو میدی ...

اشکهام میریخت و دلم سنگین شده بود...

خانم جون دستی به صورتم کشید و گفت :اروم باش ...خدابیامرزدش ...دستهاشو برام باز کرد و بین دستهاش قرار گرفتم ...

سـ.ـرمو به قلب مهربونش چـ.ـ.ـسبوند و ارامش گرفتم ...

با دستهای خودش بردم لقمه میگرفت و منو مثل یه دختر بجه تو بغلش نوازش میکرد ...

دلم میخواست بهش بگم و به مادرم کمک کنه ولی تـ.ـ.ـر_س نمیزاشت حرفی بزنم ...

خیلی پیشم موند و وقتی سراغشو گرفتن رفت ...

منتظر شدم تا همه بخوابن ...

سکوت و تاریکی عمارت رو در برگرفته بود ...دل تو دلم نبود و میخواستم برم تا مادرمو ببینم‌...

شالمو روی سرم انداختم ...

فقط گفته بودن عمارت قدیمی نه باغ ...

بی صدا راه افتادم‌...

قلبم تند تند میز_د و پشت دیوار که رسیدم‌...

خدمتکـ.ـ.ـارا بیدار بودن و با هم چای میخوردن ....

اگه منو میدیدن حتما دیگه جایی تو عمارت نداشتم ...

محبور شدم از بین درخت ها حرکت کنم ...

پاهام گلی شد ولی عقب برنگشتم ...

عمارت از لابه لای درخت ها دیده میشد ...

یه عمارت جمع و جور بود و چراغ کوچیکی تو یکی از اتاقها روشن بود ...

کسی بیرون نبود و مشخص بود خیلی وقته خوابیدن ...

خواستم قدم از قدم بردارم که دستی جلوی دهـ.ـ.ـنمو گرفت .‍ ‍‍ ‍‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍‍‍ ‍‍ ‍ 


یاد لحظه ای که صفر بهم حمـ.ـ.ـلـ.ـه کـ.ـ.ـرد افتادم ...

تـ.ـ.ـنم یـ.ـ.ـخ کرد و نمیتونستم تکون بخـ.ـورم ...

گرمای بخار دهـ.ـ.ـن کسی رو کنار گوشم‌ حس میکردم و اروم گفت : منم نتـ.ـ.ـر_س ...

صدای مالک خان بود و اروم دستشو پایین کشید .

نفس راحتی کشیدم و گفت :تکون نخـ.ـ.ـور ...

نمیتونستم ببینمش و پشت سرم بود ...

اروم گفت : نگاه کن ...این همون ادم ها

هستن ...همونی که گفتی کمک میخوان ...همونایی که ارزوشون اینجا بودن، بود ...

دوتا مرد کیسه های برنج و کلی چیز دیگه رو


میگشیدن و بی صدا به طرف درب پشتی میبردن ...

اونا نمک خوردن و نمکدون میشکستن ...

دیگه مالک خان به هیچکدوم اعتماد نمیکرد 

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 




ومقصرش اونا بودن ...

بقدری کیسه ها سنگین بود که روی زمین میگشیدن ....

مالک گفت : اینا حاصل اعتماد کردن کـ.ـ.ـور کـ.ـ.ـورانه منه ...

امیدوارم به تو درست اعتماد کرده باشم ...

نتونستم چیزی بگم و با اشاره دست مالک خان نگهبان ها جلو رفتن ...

هر دو نفر رو گرفتن و صدای د_اد و بید_ادشون


همه جارو برداشت ...

تک تک چراغ ها روشن میشد و همه بیرون میومدن ..

مالک جلوتر رفت و گفت : فکر کردید شب که میشه این عمارت هم میخوابه ...


جلوی مالک خان تـ.ـ.ـر_سیده بودن و ز_بـ.ـ.ـونهاشون بند اومده بود ...

اون دونفر رو میشناختم اهل آبادی ما بودن ....

زنها و بجه ها از سر و صدا بیدار شده بودن و بیرون میومدن ...

چشم هام بینشون پی مادرم بود ...

همه اومدن ولی خبری از مادرم نبود، چرا پیداش نمیکردم؟...

برادرهامو بین شلوغی میدیدم ...

دوتا پسر بجه تک و تنها بودن ...

چقدر لاغر شده بودن ...

حتی چشم هاشونم گـ.ـ.ـود رفته بود ..

دلم میخواست جلو برم و بغـ.ـ.ـل بگیرمشون ...

نگهبانا اون دوتا مرد رو میز_دن ...

مالک عصبی د_اد ز_د این بود بدبختی شما ها ...

از دور فقط اون بود که منو بین درخت ها میدید بهم خیره شد و انگار داشت خطاب به من میگفت : ادم های اون ابادی معلوم نیست چه کـ.ـ.ـناهی کردن که خـ.ـ.ـشم خدا خونه هاشون رو خـ.ـراب کرد .‌‌..

شماها جـ.ـ.ـهنم رو روی زمین اوردین ...

به شماها هم میشه گفت ادم ....

بهتون پناه دادم‌...

سر سفره اوردمتون، این بود جواب اعتماد من؟؟!!

انگشـ.ـ.ـتهاشون رو خـ.ـ.ـورد کنـ.ـ.ـید تا درس عبرتی بشه برای بقیه ...

التماس میکردن و و_ح__ ست ز_ده بودن ...

کسی نمیتونست بد_ادشون برسه ...

خانم جون دلخور به زنها گفت برن داخل و خواست برگرده که خاله اشرف خودشو بهش رسوند ....

نفس نفس میز_د و گفت : خانم بزرگ‌ دستم

به دامـ.ـ.ـنتون ...همسایم تب داره ...

دخترشو جلو چشم هاش سـ.ـ.ـو*وندن ...جلو چشم هاش مـ.ـ.ـرده...دوتا پسر یتیم داره نجاتش بدین ...

اون داشت از مادر من میگفت ...

پس مادرم تو بسـ.ـ.ـتر مریضی بود ...

خاله اشرف با گوشه چـ.ـ.ـادر اشک هاشو پاک کرد و گفت : غریبه نیست خواهر رحیمه اشپز شماست ...

وای از دنیایی که خواهر کمک حال خواهرش نشه ...

رحیمه کمک نکرد ..‌.

من چیکار کنم ...

به پـ.ـ.ـاهاتون میوفتم ...

خاله اشرف یه غریبه بود و رو پـ.ـ.ـاهای خانم جون افتاد .‌‌..

رحمت و رضا گریه میکردن و منم این سمت گریه میکردم ...

خانم جون گفت : میفرستم پی طبیب برید


پـ.ـ.ـاهاشو بزارین تو اب ...

رضا جلو اومد و گفت : خانم خدا خیرت بده مادرمو نجات بده ..‌.

خانم جون دستی به سرش کشید و گفت : خدا مادرتو شفا بده ...

با صدای بلند گفت : کسی بیدار نباشه بخوابین ...

صبح خودتون باید خـ.ـ.ـشت و گل درست کنین دیوار بگـ.ـ.ـشین ...

بر__ین بخوایین ...

د__ز_دها باید محـ.ـ.ـاز_ات بشن ...

همه داخل میرفتن و من حتی نمیتونستم برادرهامو صدا بزنم ...

همه که رفتن ...

مالک به طرف من اومد ...

مثل سـ.ـ.ـیل از چشم هام اشک میریخت ...

روبروم رسید و گفت : دیدی بعضی ادم ها لیاقت ندارن که نفس بگـ.ـشن ...

اگه از من میخواستن بیشترشو میدادم!

بعضیها به حـ.ـ.ـروم خـ.ـوردن عادت دارن ...

من پناهشون دادم و اینجور داشتن شبونه همه چی رو میبـ.ـ.ـردن ...

صورتم خـ.ـ.ـیس اشک بود و دلنگرون مادرم بودم ...

تازه صدای هق هق منو شنید و گفت : گریه میکنی



جواب نتونستم بدم و دستشو به کمـ.ـ.ـرش ز_د و گفت : بخاطر اون د_زدها گریه میکنی؟...

بخاطر خدا فقط انگشتهاشون رو گفتم بشـ.ـ.ـگـ.ـ.ـنن وگرنه باید گـ.ـ.ـردنشون رو مـ.ـ.ـیشـ.ـ.ـگـ.ـ.ـسـ.ـتم‌....

سـ.ـ.ـرمو جلو بردم‌...

از بی کسی و درموندگی سرمو به سـ.ـ.ـنه اش فـ.ـ.ـشردم ....

مالک خشکش زده بود و انگار اون لحظه فقط اون بود که میتونست ارومم کنه ‌...

تکون نخـ.ـ.ـورد و من فقط اروم میشدم ...

به ز_ور نفس میکشید ...

صدای قلبشو میشنیدم و چقدر صدای قشنگی بود ..‌.

عطر تـ.ـ.ـنش خیلی دلچسب بود ...

عصبی شده بود و تـ.ـ.ـنش خـ.ـ.ـیس عـ.ـ.ـرق بود ...

خیلی گذشت اروم شدم و دلم نمیومد سـ.ـ.ـرمو

جـ.ـ.ـدا کنم ...

دلم میخواست تا ابدیت همونطور بمونم ...

خجالت زده ازش جدا شدم و گفتم : ببخشید ..

دلم به سنگینی غم و غصه های عالم 

شده بود... 


مالک خان دلم میخواد بخوابم و صبح رو نبینم ...

مالک خان بقدری شـ.ـ.ـو_که شده بود که با لکـ.ـ.ـنت گفت : کاش منو همدرد خودت میدونستی و میگفتی د_ردت چیه ...

برو بخواب فردا صحبت میکنیم ...

نتونست مقاومت کنه .‌‌انگار قلب یـ.ـ.ـخ ز_ده اش داشت ذو_ب میشد ...

برگشتم تو اتاق و مالک خان رفت....

خاله رحیمه به مادرم کمک نکرده بود و بیشتر از همه از اون دلخـ.ـ.ـور بودم ...

انگار حکایت همین بود که بهش اعتماد نکردم‌...

راست گفتن خدا هرکسی رو درست سر راه ادم میزاره ...

با صدای ساز و دهل اول صبحی همه عمارت بیدار شدن ...

شب قبلش د_اد و بید_اد دز_دی و حالا صدای ساز و دهل چی بود ...

همه بیرون رفتن و مجمه های شیرینی و حنا رو اوردن داخل حیاط ...

روی سـ.ـ.ـرهاشون میرقـ.ـ.ـصیدن...

مالک خان تو ایوان بالا بود و اشاره دستش

شده بود... مالک خان دلم میخواد بخوابم و صبح رو نبینم ...مالک خان بقدری شـ.ـ.ـو_که شده بود که با لکـ. ...


کافی بود که تمومش کنن ...
صدای قشنگش پیچید و گفت : چخبره؟!
یکی از مردا جلو رفت و گفت : نور چشمامون داره داماد میشه ...
مالک خان، ار_باب براتون داره ز_ن میگیره ...
مجمه حنا رو فرستاده ...
خودشونم فردا افتاب نزده با عروس و جاهاز میان عمارت ...
خانم جون خوابالود گفت : مش ممد برو برای پدرت زن بگیر ...
میفهمی داری به خان میگی ؟
مش ممد کلاهشو در اورد بین دست گرفت و گفت : خانم کوچیک ار_باب دسـ.ـ.ـتور داده ...
خانم جون عصبی شده بود و با اومدن اسم ار_باب زبـ.ـ.ـون به دهـ.ـ.ـن گرفت ...
مالک پله هارو پایین رفت و گفت : برشون گردون برای ار_بابت و بگو اگه زن خواستم خودم خبرش میکنم ...
خانم جون پشت سرش پایین اومد و گفت: مالک پسرم بعدا پسشون میفرستم ...
به مش ممد چشم و ابرو میومد که زبـ.ـ.ـون به دهـ.ـ.ـن بگیره ...
مش ممد گفت : خانزاده منم مامور ار_بابم ...
خواهر کوچیک خانم بزرگ رو براتون
پسندیده ...
محبوب و_ارد اتاقم شد و گفت : بیداری جواهر ببین چخبر شده ؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم چخبره ؟
_ منم درست نفهمیدم ...
خانم بزرگ بازم اتـ.ـ.ـیش انداخته اینجا ...
_ خانم بزرگ کیه ؟
_ زن ار_باب دیگه ...
با تعجب پرسیدم ...
مگه مادر مالک خان زنش نیست ؟
_ خانم جون زن سوم‌...
خانم بزرگ زن اول ار_باب و دختر عموشم هست ..

منو هم لایککنید لطفا 

سلام عزیزان ازتون خواهش میکنم برای شفای مادرم دعا کنید 😔 ......برا سلامتیو عمر طولانی و خوشبختی  بچه هام و شوهرم‌ و پدر و مادرم دعا کنید خدا به عزیزاتون  و خودتون عمر طولانی و باعزت و پر از سلامتی بده برا عزیزان منم دعا کنید من به دعای همتون محتاجم  ان شاءالله هیچ مادری داغ و مریضی بچش رو نبینه 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز