سلام دخترامیخوام داستان زندگیمو کوتاه ومختصربگم وبگم تاوقتی باکفش کسی راه نرفتید قضاوتش نکنید
تویه خانواده زیر فقر بدنیااومدم وقتی 7سالم بود مجبور بودم کارکنم
وهم مدرسه برم بزرگتر که شدم ازسال دوم راهنمایی دیگه مدرسه نرفتم وفقط سر امتحان میرفتم و درسم همیشه خوب بود
اینم بگم کار که میگم کارتوی خونه بود که بامادرم کارمیکردم
اون موقع از13سالگی خواستگارداشتم
15سالم بود یکی عاشقم شدومنم اون وخیلی دوستش داشتم
خانوادم فهمیدن و یه روزچندنفری ریختن سر اون پسره دماغ ودندوناش وشکوندن وتهدیدش کردن چندوقت رفت و دوباره بازهم برگشت ولی همچنان خانوادم مخالفت کردن
و اون برای همیشه رفت😔
بعد اون دیگه من علاقه ای به درس خوندن نداشتم هیچ جانمیرفتم
عروسی نمی رفتم
تااینکه همسرم اومد خواستگاریم نزدیک سه سال خواستگارم بود ولی بازهم خانوادم بخاطرشرایط مالیمون قبول نمیکردن
پدرشوهرعوضیم خیلی زبون باز بود وباوعده های دروغین که ما فقط دختر تون ومیخوایم وهرچی شما بگید همون کارومیکنیم
شوهرم اون موقع زنگ میزد گریه میکرد که من بدون تومیمیرم هزارتا التماس دیگه ومن ساده هم فکرمیکردم واقعا عاشقمه
تو اون خونه دیگه خسته شده بودم
ومیخواستم از اون زندگی خلاص بشم ولی ای دل غافل ازچاله افتادم توچاه
پدرعوضیش پیشنهاد داد فرارکنم باپسرش منم قبول کردم یه وقت چشم باز کردم دیدم وای چه غلطی کردم
نو خونه امون خون به پا شده بود خواهر ای دیگمو کتک زده بودن که یادنگیرن
بالاخره بابا موبه زور آوردن امضا کردو رفت
ولی من اون موقع پیرشدن پدرمودرعرض دو روزی که من از خونه فرارکرده بودم و دیدم شرمندگیشو دیدم😭😭😭
ولی دیگه راه برگشتی نداشتم ولی کاش همون موقع برمیگشتم