بیدار شدم یکم گیج خواب بودم رفتم زیرزمین دیدم مادربزرگم رو تخت نشسته سلام دادم بهش اصلا یادم نبود فوت کرده ازم توت خواست از درخت حیاط منم رفتم چیندم برگشتم پایین پشتش بهم بود گفت هنوز یادت نیومده چه قولی بهم دادی
کم کم یادم اومد چه خبره یادم افتاد فوت شده خواب از سرم پریده بود وسط زیرزمین بودم چندتا توت تو دستم بود از ترس له شده بود خشکم زده بود فقط خودمو خیس نکردم پاهام تکون نمیخورد هنوز روی تخت پشتش بهم بود گفتم حتما قراره بمیرم
عین فیلم ترسناکا بود صداش حتی کلفت تر از مادربزرگم بود سرمو انداختم پایین اروم عقبی رفتم گفت خیلی عجله داری اول باید قولتو انجام بدی من داشتم قبض روح میشدم تا همون همسایه که بهم زنگ زده بود اومد تو حیاط صدام زد قفلو بلد نبودم درست ببندم دکوری بسته بودم اونم راحت اومو تو منم انگار بهترین صدایه زندگیمو شنیدم جرات پیدا کردم رفتم تو حیاط
به اون هیچی نگفتم فقط ازش خواستم باهام بیاد تو زیرزمین خودمم پشتش اروم رفتم دیدم هیچکس نیست همون شب خوابه همونو دیدم که گفت قولت راجب بابات یادت نره همینجا همه چی تموم شد دیگه ندیدمش قولمم یادم نیومد همیشه به این اتفاق فکر میکنم اخرم هیچی نمیفهمم فقط بازم قسم میخورم به قران که کلمه به کلمه حقیقت نوشتم ببخشید کند تایپ میکنم
به خدا فیک فیک تاپیکت عزیزم عملی های الان چاقو اسپری و۰۰۰۰ دارن بعد مگه ی دختر تنها چیه که زورش به دونفر بچربه بعد چرا مثلا عموت باید بگه حالا که از اولش مراسم ختم نبودی دیگه نیا کلا مگه فقط مادر اون بوده شرمنده میخوای ناراحت بشی بشو ولی والله دروغه
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
50 ثانیه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز