با خانوادش زندگی میکردیم پدر و مادرش بیرونمون کردن از خونه هفت ماه پیش قهر کردیم اومدیم یه شهر دیگ کم کم داشتیم زمین میخریدم و میخاستیم خونه درست کنیم تو شهر پدر شوهرم اینا ک رفتیم مسافرت منت اینا رو نکشیم
دو هفته پیش عروسی خاهر همسرم بود
همسرم گفت باید برم عروسی خاهرم و رفتیم و آشتی کردن و شوهرم 180 درجه تغییر کرده
همش پشت خانوادشه. کسی جرعت نداره بگه بالا چشمشون ابروعه
کلا سرد شده باهام
همش میگه خاهرمم رفته پدر و مادرم تنها موندن عید رفتیم خونه مامانم دیگ برنمیگردیم میریم سرخونه با اونا زندگی میکنیم
منم گفتم اگ قراره برگردی صدردصد طلاق میگیرم میگ نهم نیست
سه تا برادر از خودش بزرگتر داره ک همشون خونشون جداست این شده دلسوز داستان
10 ساعت با خانواده هامون فاصله داریم
امروز براش عکس گذاشتم دید ولی واکنشی نشون نداد سرکار بود ولی اون تایم با مامان عزیزش و خاهرش دوروش حرف زده بود برای برادرزادش کانت گذاشته بود
یکم پیش اومد خونه گفتم چته سرد شدی خبریه؟
یکم مسخرم کرد ک چی میزنی و فازت چیه اخرشم منو فحش داد و رفت خابید
بخدا با اینکه اعتقاد ندارم ولی حس میکنم مامان خیر ندیدش چیز خورش کرده
چیکار کنم کلا صدتا درد دارم
از الان استرس عید رو دارم ک رفتیم نره سر خونه
یه طرفم با این سر سردیش درگیرم
چیکار کنم
کاش پام میشکست نمیرفتیم عروسی