با یکی چند ما دوست بودم که یجورایی بهش فشار آوردم اومد خواستگاری پدر و مادرم اول گفتن سنت کمه ۱۹ سالته زوده بعد گفتن با خودت تصمیم گیری کن من تو این چند ماه با ایشون مشکلی نداشتم و بگو بخند بوده ولی وقتی خانوادش اومدن دیدم بشدت مذهبی هستن و معمولی زیاد اعتقادی به حجاب ندارم دیدم از نظر فرهنگی زمین تا آسمون فرق میکنه مامانش و خواهرش چند بار به حجابم ایراد گرفتن و گریه منو در آورد طرف و هربار من با خودش بهم میزدم و دوباره خودم میرفتم سمتش یجورایی بین خودمون حلش میکردم ایشون قبل اینکه بیاد جلو من هر شرطی براش گزاشتم قبول کرد و میگفت خیلی دوستم داره ولی وقتی خانوادش اومدن جلو کلا ایراد گرفتن شروع شد از طرز برخورد طرز رفتار طرز پوششم ایراد میگرفتن مثلاً خواهرش میگفت چرا آنقدر بی حجابه یا وقتی اومدن من بار اولم بود خواستگار میدیدم پذیرایی نکردم میگفتن چرا پذیرایی نکرد کلا من تا الان خونه پدرم دست به سیاه و سفید نزدم هر چی میخوام برام تهیه میکنن و خیلی بهم اهمیت میدن پس زیاد تو این چیزا وارد نبودم و وقتی برای طرف توضیح دادم بازم سر هر رفتار کوچیک بحث داشتیم و منم سریع گریم در میومد البته خودم هر سریع میرفتم آشتی تا اینکه رفتیم مشاور و گفت بدرد هم نمیخوردین و آقا پسرم توقع داشت هر چی مهریه میگه من قبول کنم چون اعتقاد داشت شاید جور نشد بعد یکسال خلاصه و تو یکماه خیلی اذیت شدم و شب نامزدی بهم خورد سر مهریه و بحث و آقا پسر گفتن دیگه خانوادش جلو نمیان و من باید فراموشش کنم و هم زنگ زدم هم پیام دادم و هر دو بار گفت دیگه همه چی تموم شده الان من خیلی داغونم یجورایی حس میکنم زندگی به پایان رسیده خانوادم خیلی هوامو دارن و خیلی حواسشون بهم هست ولی خوب بازم انگار افسرده شدم و گوشه گیرم میخوام برای برگشتش تلاش کنم ولی از طرفی بابامم الان که خیلی چیزا رو فهمیده و فهمیده خواهرش بهم توهین کرده میگه اصلا دیگه قبولشون ندارم و حق ندارن بیان و کل کادو ها طرف رو پس دادم و هیچی دیگه ازش ندارم الان موندم تو برزخ که چکار کنم خیلی شرایطم سخته همش غمگین و ناراحتم شما نظر بدین تلاش کنم برگرده یا ولش کنم و اینکه به نظرتون آنقدر که من اذیت شدم اونم اذیت شد یا عین خیالش نیست و من دیگه براش مهم نیستم الان دو هفته گذشته و ایشون دیگه هیچ تلاشی نکرده و کلا بیخیال من شده