تاپیکتون من رو یاد داستان دزد خانهی سید مهدی قوام انداخت...
البته شاید خندهدار نباشه اما آموزنده است:
شبی دزدی وارد منزل سید شد. همین که فرشی را جمع کرده و در حال بردن بود، آقا سید بیدار شد و با کمال خونسردی پرسید: میخواهی این فرش را چه کنی؟
دزد گفت: میخواهم آن را بفروشم.
ــ اگر بفروشی، آن را از تو خوب نمیخرند. من آن را به تو مباح کردم، حلالت باشد! برو آخر بازار عباس آباد، بگو: آقا سیدمهدی فرستاده! آن را بفروش و با پولش برو کاسب شو!
بعداً دیدند همان شخص، اهل عبادت و تقوی شده؛ و از همان فرش کاسبی و مغازه راه انداخته است.