عزیزم
شما سن خواهر من رو داری. دوست ندارم آیندتو خراب کنی. هیچ پسری انقدر ارزش نداره که سرش جونت و سلامتیت رو به خطر بندازی. و هیچ مردی تو رو اندازه پدر و مادری که از نوزادی بزرگت کردن دوست نداره و نخواهد داشت. هیچکس به اندازه خانواده خیر شما رو نمیخواد. بهشون اعتماد کنم
میدونم که الان احساسات خیلی شدیدی نسبت به این آقا پسر داری ولی باور کن همه این احساسات رو ببری در مغازه یه سطل ماست بهت نمیدن. زندگی شوخی نیست و اتفاقا خیلی جدی و بی رحمه. شما سنت برای شروع یه ازدواج خوب هم کمه، چه برسه شروع یه رابطه با این میزان نداری با پسری که اونم فکر نمیکنم بیشتر از 25 سالش باشه. تصمیمات زندگیت رو با عقلت بگیر نه احساس خالی...
چون اگه الان با واقعیت روبرو نشی واقعیت منتظرت میمونه تا ببینیش. عشق و علاقه هم تو نداری دود میشه میره هوا. وقتی پول نداری لباس مورد علاقتو بخری، یه عروسی دعوت بشی روت نشه بدون لباس و ارایش مناسب بری. از سر بی پولی اول جوونی نتونی یه تفریح ساده داشته باشی. سالها منتظر بمونی و حسرت یه جشن عروسی به دلت بمونه. دلت برا یه خوراکی لک بزنه و همسرت نتونه برات تهیه کنه. تو همه فرصت جوونی و پیشرفتت رو صرف استرس و انتظار کردی برای زندگی که هیچیش باب دلت نیست. عشق تو این وضع زنده نمیمونه و نفرت جاش رو میگیره
رمان بامداد خمار رو بخون. بیشتر هم به حرفای من فکر کن
من یه غریبه تصادفیم که شاید قسمت این بوده امروز اینا رو ازم بشنوی. عمر و جوونی فرصتیه که به هرکس یه بار میدن