ده ساله ازدواج کردم ازدواجم به خواست خودم نبود بابام برام تصمیم گرفت ، هیچوقت معنی عشق و دوست داشتن رو نفهمیدم هیچوقت
انگار فقط دارم تحمل میکنم که بگذره ، کل زندگی برام عذاب بود ، ناخواسته باردار شدم خواستم ببرم سقط کنم شوهرم گفت من پول ندارم بدم و دنیا اومد و الان ۸ سالشه ، حس و حال هیچی رو ندارم دلم میخواد تنها باشم ، خونه پدریم دوتا کوچه اونورتر هستش ولی آخرین باری که رفتم یادم نمیاد ، هیچ دوست و آشنا و فامیلی ندارم هیچکس نمیاد خونمون ، شوهرم همش سرکاره نه گردشی نه تفریحی نه مهمونی هیچی
تازگیا هم به بهانه عمل بینی جامو جدا کردم الان ۵ ماهه ،
از شوهرم متنفرم ، اون هم با کسی که دلش میخواسته یعنی من ازدواج کرده هم میره سرکار دوتا همکار میبینه گپ میزنه روزش میگذره و میاد خونه شام میخوره میخوابه
ولی من تو خونه تک و تنها با یه بچه ای که علائم بیش فعالی داره و هیچی تو سرش نمیره دارم زندگی میکنم 😔
۲۷ سالمه نصف موهام سفید شدن همسن های من یا سرکارن یا گردش و تفریح یا دارن به خودشون میرسن من عین یه خدمتکار هستم نه کسی بهم ابراز علاقه میکنه نه قدرمو میدونه نه تشکر میکنه نه جایی میبره هیچی 😔
خسته ام بچه ها خیلی خسته 😔