کسی هست این روزا مثل من باشه❓😔

نه هیچوقت چیزی به اسم اجبار وجود نداره دختر اگه بخواد میتونه جلو همه وایسته

میدونم گذشته اینو گفتم یه دختر دیگه نظرمو بخونه تن به ازدواج اجباری نده

منم همینم پول نیست ،چاره چیه، بابچت خوش باش سخت ترش نکن، هرچند خودمم بدترم

من درجایگاهی نیستم که پدرتوقضاوت کنم ولی اینومیدونم توحمایتگردخترت باش توقوی باش واسه دخترت الان فرق تووپدرت چیه??

اینجورراجع به پدرت نگومادرمن توسن سیزده سالگی ازدواج کرد الانم جونش براپدرومادرش میره اسی بنظرم شما ازچیزای دیگه دلت پر 

قبول دارم طرز فکر پدرت افتضاح بوده اما ایا درست بود؟نه

و تو اینو میدونستی پس هیچ جوره نباید قربانی نادونی و نا اگاهی پدرت میشدی

میتونستی روز خواستگاری به شوهرت بگی که تو مخالف بودی و خونوادت گفتن بذار بیان خواستگاری

بعد شوهرت خودش میرفت

اینا الان فایده نداره میدونم اما میگم که یه دختر دیگه اشتباه نکنه

مگه همه رویاددادن چراخودت یادنمیگیری اینهمه تواشناوفامیل تجربه هس 

عجب پدرش زندگیشو خراب کرده اینجوری راجبش نگه؟

اگه من جای اسی بودم اصلا دیگه نمیگفتم پدری دارم

پدری که بلد نبود پدری کنه همون بهتر قطع ارتباط کنی باهاش

دخترسیزده ساله ازکجاخودش خواسته اونم بااجبارازدواج کرد اونم مشکلات خودشوداشته بنظرت کدوم خونواده شوهرخوبن که مادرمن خونواده شوهرش خوب باشن 

برای خودت کارکن برای خودت تلاش کن ی کار خونگی واس خودت دست وپا کن درآمدزایی کن 

وقتی خودت ب خودت اهمیت نمیدی حال زندگیت هم بده 

من فک کنم ی باراینجا گفتم اینومسخرم کردن من صب ک ازخواب بیدارمیشم صبحونه همسرمومیدمدم بره بعدش غذاوکارای روتین روانجام میدم میرم ی دوش میگیرم میام آرایش میکنم آهنگ میزارم واس خودم میرقصم یا باصدای بلند آهنگ میخونم😂والا الکی خوش باش بابا دنیا دوروزه

شماچراپدرشونوقضاوت میکنی من اینومیدونم هرچی بوده ته تهش خوشبختی اسی رومیخواسته درسته الان چندسالی هست گوشی اومده اینجور همه فازروشن فکری برداشتن ولی شما بدون ده سال پیش هنوزادما اینجورپخته وعاقل نشده بودن

قضاوت نیست واقعیت

هر پدری پدر نیست 

شما به خورد شدن عزت نفست نباید عادت کنی اینو برای بقیه دخترا عادی نکن که اجازه بدن پدرشون صرفا چون پدره زندگیشون رو به تباهی بکشونه!

ببین شاید اون پدر تواون بازه زمانی اینجورتشخیص داده برات یه مثال بزنم اسی لطفا بدبرداشت نکن یکی ازاشناهامون دخترش دبیرستانی بودمدرسه اشومیرفت ومیومد پرجمعیت بودن پدرهم بیچاره خرجشونومیداددختره تنبل بود ازاینا که سه سال تویه پایه بودوافتاده بودتوخط پسرواینجورچیزا اواخردیگه میرفت خونه دوست پسرش نترس شده بود پدرش به زور شوهرش داد یکی دیگه هم دخترخونواده اش دستشون تنگ بود گفت شوهربدیم حسرت چیزی تودلش نمون خانوم خودش بشه