این چند وقته با یه پسری تو دانشگاه آشنا شده با هم تو رابطهان من تا امشب فکر میکردم فقط همین یه نفر تو زندگیشه
تا اینکه امشب تولد یکی از آشناهای دوستم تو کافه بود خلاصه منم باهاش رفتم گفت که اونجا پسرخالهاش هم هست و تو فامیل یه جورایی همه اینا رو اینجوری میبینن که در آینده ازدواج میکنن و این جرعت نداره بگه نمیخوادش درحدی که مثلا میخواد بره جایی مامانش میپرسه پسرخالهات خبر داره؟
خب تا اینجا اوکی بود
بعد از ترس پسره نه آرایش خاصی کرد موهاشو هم جمع کرد بالا ساده بست شالشو هم یکم کشید جلو
ولی وقتی رفتیم یه جوری با پسره رفتار میکرد که انگار میخوادش پسره باهاش مهربون بود هواشو داشت ولی شدیدا حساس بود درحدی که فهمید یکی از دوستهای دختر تو دانشگاه رو دوستم بوس کرده قاطی کرد
ولی دوستم هم یه جوری رفتار میکرد انگار میخوادش مثلا از غذای اون خورد بعدش بدون اینکه اون بگه از غذای خودش میذاشت دهن پسره
حقیقتا نسبت به دوستم حس بدی گرفتم من دوسش داشتم حس خوبی بهش داشتم ولی امشب...
میگم شاید از ترس باشه ولی حس کردم دیگه زیادی مهربون
از طرفی هم میگم خب پسری که باهاش تو رابطهاس چی
اصلا دلم نمیخواد قضاوتش کنم فکری راجبش کنم ولی گیجم برام قابل درک نیست خب اگه نمیخوادش چرا نشون نمیده چرا از همین الان این ماجرا رو بهم نمیزنه