وای اینقدر حالم بد که فقط تونستم بیام نینی سایت خودمو خالی کنم
از وقتی خواهرم ماجرای دخترش. تعریف کرد فقط از گریه نفسم میگرفت و هق هق زدم دوساعتی هست اروم شدم
قضیه از این قرار بود که مادرشوهر خواهرم ۸۰ سالشه با خواهرم زندگیمیکنه و خواهر منم بشدت ادم ملاحظه و ترسویی هست که دعوا یا کسی دلخور نشه
خواهرم میره نون وایی دختر دوسالشو میزاره خونه وقتی برمیگرده میگه خونه ،فقط پسرم سر مادر بزرگش داد میزده وقتی اومدم خونه دیدم پسرم شروع کرد به فش دادنم که کدوم گوری چرا دخترو تنها گذاشتی و مادرشوهرش فقط یک گوشه کز کرده و هیچی نمیگه
پسرش میگه من تو اتاق بودمهلاصدای گریش میومده بعد چند دقیقه سکوت بود و دوباره باشدت تمام گریه میکرده و یهوی ساکت میشده گفتم حتما مامانش خونس بعد گفتم مامان مامان صدات نیومد از اتاقش اومده بیرون دیده مادر شوهرش مهلا با بالشت خفه میکرده و دختره صداش میرفته از شدت ترس و خفه شدن یکم که به هوش میومده طفلک گریه میکرده
پسرش این صحنه رو دید سریع داد زده و مهلا با ناتوانی اومده پیش داداشش از ترس میلرزیده وای الان که دارم تعریف میکنم دست و پام میلرزه