نرفتم خونه م
واسه ناهار خونه پدرم دعوت بودیم و موندم خونه پدرم
مادر شوهر هر ماه ۱ هفته میره شهرستان میمونه خونه فامیلش
من یه برادر شوهر دارم ۲۵ سالشه ، هر وقت مادر شوهرم میره شوهرم میگه وااای حالا داداشم کجاست، غذا چی میخوره
۲ تا خواهر شوهر هم دارم که اصلا واسشون مهم نیست برادراشون مردن یا زنده ن
منم شاغلم ، جمعه خونه م
شوهرم از صبح میگفت عصر کجایی؟ میمونی خونه
گفتم چطور ؟ هیچی نگفت
منم عمدا نرفتم خونه که نگه غذا درست کن بیاد خونمون یا واسش بفرستم
الان خودم عذاب وجدان گرفتم که نرفتم خونه غذا درست کنم و مجبوریم امشب یه غذای حاظری بخوریم
منو برادر شوهرم چشم دیدن همدیگه رو نداریم، چندین دفعه دیدمش به مادرش اشاره میده که با من حرف نزنه، شوهرم و برادرش به همدیگه وابسته ن، خیلی بهم میچسبن و منم به این چسبیدنش اعتراض کردم و عموش باهاش برخورد کرد و اونم همه رو گذاشته کف دست شوهرم
منم هر چی شوهرم سعی میکنه غذا درست کنم بهش بده یا در خدمتش باشم ، واسش انجام نمیدم