مادرم راه دور است.
تقریبا راجع به هیچ چیزی نمیشه باهاش حرف زد.
چون نمیتونه بحث ها را مدیریت کنه حوصله هم نداره
موضوع مورد علاقه اش هم اینه که هی از خوشی هات بگی
و زندگی من هم اون مدلی که می خواد نیست.
از طرفی نمیتونم زنگ نزنم مریض است طاقت نمیارم.
خلاصه صبح بهش زنگ زدم و گفتم خونه خالی بوده اومدم تره بار خرید کنم.
حواسم نبود گفتم چهارشنبه خیلی خیارهای خوبی داشت حیف شد نگرفتم ولی امروز خیارها خوب نبودن نگرفتم.
یکهو مادرم با دلسوزی گفت آخه کی زمستون خیار می خوره؟؟؟
بعد فاز صحبتش عوض شد
گفت چرا مراقب خودت نیستی؟؟
چرا خودت را ول کردی؟؟؟
چرا به خودت نمی رسی؟؟؟؟