توی خونه اصلا کمک نمیکنه
منم امروز کمرم گرفته بود
گفتم بلند شو همین لباسا شستم روی طناب بنداز خلاصه گفت اگر فاسد بشه اصلااا
گفتم برچی
گفت بابات به من کارت بنزین نداد به دروغ گفت نیست
(یادمع بابام گفت نیست بهش چون میخواست بفروشه)
منم گفتم نه دست داداشم بوده
قبلا بابام کارتش میداد شوهرم بنزین بزنه
اینم بگم ی جای دور میره کارت بنزینش کافی نیست انگار
خلاصه از همین جا شروع شد
بابات دروغگوعه فلانه به داماد کمک نمیکنه
منم گفتم توی ۳ سال زندگی کی پیش خانوادت گفتم بدین به من
کم نمیآورد.......
بلند شدم رفتم لباسا پهن کردم
از صبحه تو خودمم اعصابم خرده
اصلا باهاش زیاد حرف نزدم
اشک تو چشام جمع شده
گفت میری خونه بابام گفتم نه
خودت برو رفت