دوتامون تو شهر غریبیم و تنها هستیم اولش گفت بیا با هم خونه بگیریم منم چون شناختی ازش نداشتم قبول نکردم و تنها خونه گرفتم
ولی کم کم باهاش دوست شدم فهمیدم که مشکل روان داره و فک میکنه همه عاشقش شدن و همه ی مردای اطرافش رو اون تمرکز دارن
بعضی روزا هم سر کار خودشو میزنه به مریضی گریه میکنه و وقتی همکارا میگن واسه چی گریه میکنی میگه واسه کودکان آفریقا و فقیر فقرا
توهم میزنه وضعیت روانش اصلا خوب نیست
کاملا قاطی کرده یهو میخنده یهو گریه میکنه
رو مرد ۵۰ ساله کراش میزنه و باهاش سعی میکنه حرف بزنه و ارتباط بگیره🤦🏻♀️
الانم هر روز به من پیام میده میگه دوست دارم بیام خونه ت ولی من واقعا میترسم شب رو با همچین آدمی تنها باشم میترسم یه بلایی سر من یا خودش بیاره بعدا بیفته گردن من
نمیدونم چطوری از دستش راحت بشم🤦🏻♀️ حتی به خانواده ش هم خبر دادم از طریق دفتر پرستاری که دخترشون مشکل روان داره و داره به سمت افسردگی میره ولی خانواده ش هم گردنش نگرفتن
از یه طرف دلم براش میسوزه ولی باید دلم واسه خودم بیشتر بسوزه که تو دردسر نیفتم