ماشینشون دست شوهرم بود میگم وسیله ندارن برو دنبالشون میگه نمیرم
هنوز ناهار اماده نبود بابام گفت خسته ام یکم بخوابم همه خوابیدن
تلوزیون روشن کرده عمدا اون چیزی که دوست نداره نگاه میکنه
حالا که هیچیم نخریده به کنار
پیش بابام برگشته میگه گفتم چه موقع دعوت کردنه مگه الان غذا میزارن
بابام انقدر خجالت کشید گفت من توقع نداشتم یه سیب زمینی ام میزاشتید کافی بود
گوشی گرفته دستش صدای حیوانات گوش میده 😭 وای گریم میگیره میخوام بنویسم