خیلی سال پیش وقتی با شوهرم عقد بودم یه بار رفتم خونشون دیدم مادرشوهرش نیست ، با شوهرم نشستیم تخمه میخوردیم یهو اومد منو تو خونه دید انگار دشمنشو دید ، چادرشو برداشت بدو بدو رفت خونه خواهرشوهرم اونجا جلو دامادش گفته بود من وقتی نیستم این میاد خونم معلوم نیست چیکار میکنن حیا نداره و.... شوهر خواهرشوهرم گفته بود اینا محرم هستن هر کاری هم کنن حلاله ، هنوزم نمیتونم تو چشای دامادشون نگاه کنم از خجالت آب میشم ، ده سال گذشته هنوز از یادم نرفته ، الانم داره تاوان میده پسرش سال تا سال سراغشو نمیگیره نه اینکه من مانع بشم نه برام مهم نیست خودش نمیره ،دیروز زنگ زده به شوهرم آه و ناله میکرد میگفت چرا نمیای خونمون شوهرمم گفت وقت ندارم همش سرکارم نمیتونم بیام ، آخرین بار یادم نیست کی رفتیم خونشون ، من اگه بخوام میتونم دست شوهرمو بگیرم برم ولی حقیقت محبتی ازش ندیدم که این کارو کنم