پریروز با شوهرم رفته بودم دکتر خیلی شلوغ بود
من داخل مطب نشستم شوهرم بیرون تو راهرو
اونجا یه پسر کوچولوی شیطون بود که همش بدو بدو میکرد و سر صدا ولی خیلی بانمک بود همه دعواش میکردن یا مامانش بهش میگفت ساکت باش بیا بشین
ولی از اونجایی که من عاشق بچه هام و به نظرم شیطنت جزوی از طبیعتشونه با ذوق نگاهش میکردم و بهش لبخند میزدم
این ناقلا هم متوجه لبخند من به خودش شده بود
هی بدو بدو میکرد بیرون مطب میومد داخل منو نگاه میکرد میخندید انگار که خجالت بکشه بدو بدو میرفت بیرون
چند بار این کارو تکرار کرد
دفعه بعد اومد گفت تو هنوزم اینجایی پاشو برو خونتون به شوهرت برس دیگه 🤭😂
بعدا همسرم تعریف کرد که یه پسر بچه هی میدویده میرفته پیشش پرسیده داری قایم موشک بازی میکنی ؟
پسره گفته نه یه خانومه اون داخله منو اذیت میکنه از دست اون میام بیرون 😂
میگفتم اسمت چیه میگفت تو که دوست من نیستی من اسممو فقط به دوستام میگم
بهش میگفتم چند سالته میگفت پنج
میگم مهدکودک میری
میگفت نه مدرسه میرم
ازش پرسیدم اسم معلمت چیه میگه نمیدونم دیگه سال بعد باید برم مدرسه تازه اونجا از معلممون اسمشو بپرسم بیام به تو بگم
بعدم میرفت پشت مامانش قایم میشد میگفت من باهات قهرم دوستت ندارم 😂
آخر سر اومد آروم گفت حالا دیگه میخوام باهات دوست باشم اسمم مهدیاره
که دیگه نوبتم شد دوستیمون نافرجام موند😂