یه روز سر صدای پسر همسایه مون با مادرش بلند شد صدای شکستن شیشه پنجره اومد بعدش مادرش با گریه اومد توی کوچه
بلند بلند میگفت پسرم دوساله عاشق دختری شده که خانواده نداره صحرایین پدرش معتاده دختره با پسرم خونه رفته حیا نداره ما ابرو داریم چنین عروسی نمیخوام
پسره هم مهندس بود خیلی ابرو دار اروم بود ازش بعید بود چنین کاری کنه
حتی مادر پسره گفت دعای جدایی هم براشون گرفتم اثر نداره گفت من عروسی که رفته خونه نمیخوام بی حیاست
خلاصه چندماه صدای درگیریشون میومد اخرم پسره با جنگ دعوا ابروریزی عقدش کرد
من بعد مدتی عروسش رو دیدم شوکه شدم اخه من دختره رو از قبل میشناختم مادرشوهرش راست میگفت دختره خانواده دریده ای داشت کلا ول بود بی بند بار بود تعجبم اومد پسره اینو انتخاب کرده
اخه من چندسال پیش خواستم با فامیل اون دختره ازدواج کنم این دختره با دعا و جادو ازدواج مارو بهم زد تا خواهر خودشو به پسره داد
البته من برام مهم نبود ولی خیلی عجیب بود چطور تونست این پسر رو با این همه مخالفت تور کنه