امروز برای اولین بار رفتم برای جراحی پلک
البته دکتره گفته بود بیا ببینم ولی شوهرم میگفت حتما عمل میکنه و تمام خلاصه قبلش ظهر شوهرم اومد گفت یکی از اقوامشون تصادف کردن تو جاده متاسفانه خدایی منم ناراحت شدم ولی شاید برای این دکتری که میخواستم برم یک سالی صبر کردم چون بچم شیرخواره کسی نیست پیشم مادرم اومد گفتم فرصت خوبیه
بعد چون همسرم هم بهم خیانت کرده بله اعتماد به نفسم صفر شده دلم میخواد تغییر کنم حوصله هیچی ندارم
بعد تو راه که میرفتیم مطب زنگ زدن به ما که اره اونایی که تصادف کردن دارن میارن شهر شما که بزرگه مثلا اگه میشه برید بیمارستان پیششون
منم گفتم عیب نداره ولش کن دکتر نمیرم بریم پیششون
بعد شوهرم گفت نه تو رو میبرم خودم میرم بیمارستان
بدبختی منم امروز کلا گوشیم رو نبردم گذاشتم خونه
خلاصه ما رفتیم مطب و شوهرم منم گذاشت و رفت منم با دکتره حرف زدم گفت
اگه هستین تا بنویسم