واقعا دیگه خسته شدم من خیلی زود ازدواج کردم تو سن 14سالگی عقد کردم .الانم 23سالم یه بچه دارم
زندگیم واقعا چندماه پیش درحد پاشیدن بود
که خواهش کردن از خدا درست شد
ولی بازم کم آوردم
شوهرم انقد نفهم چند روزه موهامو رنگ کردم اعصاب منو ریخته بهم هی میگه بهم نمیاد زشت شدی سرد شده باهلم میگ تو باحرف آبجیات موهاتو رنگ کردی دیگ من باتو کاری ندارم خلاصه
بخدا که من باحرف هیچکس کاری نمی کنم بعد ده سال اولین بار موهامو رنگ کردم بلوند کردم
میگ نه به حرف مامانت آبجیات رفتی رتگ گذاشتی
امروز مهمونی دعوت بودم میگم چه لباسی بپوشم پیش مامانش جوابم نمیده با مامانش رفته برا خودش لباس خریده
میگم داداشم دیدم فقط از زنداداشم تعریف میکرد میگه حتما زنش خوب دیگ
انقد دلم شکست با این حرفش
حالم بهم خورد حتی دارم می نویسم قلبم تیر میکشه
چیکار کنم انقدم بهم گیر میده بابت لباس بیرون رفتن خستم کرده از طرفیم فقط گیر میده به خونواده ی من
حالم ازش بهم میخوره با خونوادهی من روبه رو میشه استرس اینو دارم که نکنه بی محلی کنه بهشون واقعا دیگه بریدم .........؟..