این داستان زندگی من و کاملا واقعیه. اگر باور ندارین تاپیک رو ترک کنین یا حداقل نمک رو زخمم نپاشین چون حالم خیلی بده
دوسال پیش عاشق یه پسر مهربون و دوست داشتنی شدم. از اون پسرای خوب و بچه مثبتی که به سختی پیدا میشه و همه چیزش تکمیله. رابطه ما با هم عالی بود. کسی هم خبر نداشت از رابطه مون. چندوقت بعدش متاسفانه مورد اذیت موجودات ماورایی قرار گرفتن تو خواب واضح میدیدمشون میخندیدن و میگفتن باید باهام ازدواج کنی یا مثلا خواب میدیدم با اونا عروسی کردم😭 ... بعد چندوقت تو خونه مون دعا و طلسم پیدا کردم و چیزای عجیب و غریب. بعد هی وسایلم گم میشد. بعد افسردگی شدید گرفتم. رفتم پیش دعانویس و همه چی رو باطل کردو راحت شدم اما چه فایده... عشقم رو از دست داده بودم💔
هنوزم که هنوزه علت اتفاق های اون زمان رو درک نمیکنم و برام سواله که چرا همچین بلایی سر من بدبخت باید بیاد؟ منی که همیشه اهل نماز هم بودم 💔