24 اردیبهشت 1403
از بیست و چهارم هر ماه متنفرمممممم
از اون روزی که چند نفری دورمو گرفتن تا خبر مرگشو بگن بهم
از اون روزی ک وقتی رسیدم شهرستان کل فامیل منتظر من و مامانم بودن دم در و گریه میکردن
از اون روزی که پشت امبولانس نقل و نبات میریختم و کل میکشیدم
از اون روزی که گریه میکردم منو ببرین توی جاده وقتی امبولانسو میارن داداشیمو دنبال کنم عروسیش که نبود🙂
از اون روزی ک وسط جاده و کوه و کمر خودمو از ماشین انداختم بیرون و جیغ میکشیدم
متنفرم