افکارش بچه ها خیلییی قدیمیه و زن ستیزه
بعد دانشگاه ساعتای ۸ اینا بود چند تا کوچه پایین تر خونمون خیمه زده بودن چایی میدادن و روضه پخش بود(زنگیدم مامانم گفتم میخوام چایی بخورم اینا) من از اتوبوس پیاده شدم رفتم چایی خوردم و یکم تو حس رفتم و گریم گرفت
دیگ تا برسم خونه شد ۸:۳۵
بعد گفت تو چرا همیشه ی ساعتی از دانشگاه میای
رفتی چایی بخوری؟؟ مطمعنی؟؟؟ کجا بودی؟ چه حوووصله ای داری رفتی اونجا
یجوری میگفت ک یعنی تو یجا دیگ بودی
منم خیلی محترمانه گفتم اره خب مامان دانشگاه ک مثل مدرسه نیست ساعتاش فرق میکنه ی بار ی گلاس زود تعطیل میشه اینا
بچه ها بارهاااا این حرفاشو گفت
سر شام من دیگ نتونستم تحمل کنم گفتم یعنی چی همش گیری و اینا
گفتم ببین من کاری بخوام بکنم میکنم از تو نمیترسم
ی ادمو تو قوطی شیشه نگهش داری کارشو انجام میده اگ بخواد
بعد اینطوری اره تو چشم سفید شدی از وقتی رفتی دانشگاه خراب شدی معلومه دریده شدی
چ کنم بخدا داغونه حالم