سه سال پیش بی دلیل و با دلیل کتکم میزد و همه جام کبود بود،از ترس مامانم به کسی چیزی نمیگفتم چون مریض بود تومور داشت،تا اومد گفت نه من اینجوری نیستم ما با عشق ازدواج کردیم فلانی برامون جادو گرفته و رفت باطل کرد،بعد اون شد مثل دوران دوستیمون مثل پروانه دورم میگردید،هر ماه سفر،برام گوشی صد میلیونی خرید،سرویس طلا خرید،خریدا رو میگم چون آدم پولداری نیست و تنها سرمایشو داد واسه خوشحال کردنم،سه ماهه مامانم فوت کرده وقتی گریه میکردم میگفتم بدون مامان و بابا چیکار کنم میگفت من همه کس و کارتم نمیذارم به جز دلتنگی واسه مامانت یه قطره اشکت دربیاد.
هفته پیش رفت سرکار اومد یهو انگار از این رو به اون رو شد،باهام حرف نمیزد،جوابمو نمیداد،پاپیچ میشدم میرفت پایین تو ماشین میخوابید،اصلا انگار من وجود ندارم،پنجشنبه هفته پیش گفت بریم سرخاک مامانت گفتم من با تو نمیرم پیشش که عذاب بکشه مامانم اون لحظه که داشت جون میداد دستت تو دستاش بود گفته بود مواظب بچم باش بی کس و کار مونده،گفت مهم نیست.
اومد پاپیچ شدم که چته چیکردم چی دیدی اینجوری میکنی،با مشت و لگد افتاد به جونم،پامو گذاشت لای در و فشار داد تا دید خون میاد ول کرد،بعد بهونه پیدا کرد که آره اون روز آب خواستم تو خواب نیوردی بدی😐
دقیقا مثل سه سال قبل که سر بهونه های مسخره بی محلی میکرد تا من دیوونه بشم دلیلشو بپرسم کتکم بزنه.